Skip to main content

سفرنامه شهرک پرنده ها



داشتم رد می شدم وسط ابرها اونجایی که می شد زمین و با رنگهای قشنگ سبزو آبیش نیگاه کرد یه شهرک عجیب و غریب پیدا کردم. تو شهرک چند تا لونه بود و دم در هر لونه یه پرچم. تو هر کدوم از لونه ها چند تا پرنده زندگی میکردن که کارشون فقط پرواز کردن بود و برای پروازشون از احساس مرم روی زمین انرژی می گرفتن.
چهار تا قبیله تو این شهرک زندگی می کردن که هر کدومشون یه کدخدایی داشت.
یکی از قبیله ها از بلندی های آلپ به این شهرک سفر کرده بودن و بهشون پرنده های آلپ می گفتن. یا شال گردن می بستن و یا یه چتر داشتن تا خیس نشن. همیشه داشتن از درآمد و دشاتن و بهره بانکی و از این چیزها حرف میزدن. کدخداشون هر وقت مردمونشو می دید جون دوباره می گرفت و خستگی رو نمی فهمید.
اونورتر ست شرق یه گروه دیگه از اسیای شرقی اومده بودن و بهشون پرنده های شرقی می گفتن.کداخداشون مثل سامورایی ررفتار می کرد و دلش به خاطر ژاپنی ها می تپید. از پرنده های شبکار بود وقتی پرنده آلپ می خوابید پرنده شرقی بیدار می شد.
قببیله دیگه ای که همسایه پرنده های شرقی بود از دور ترین جزیره دنیا به این شهرک مهاجرت کرده بود. بهش پرنده جزیره می گفتن و مردمون استرالیا رو دوست داشت. مثل خود استرالیایی ها لباس می پوشی و مثل خود اونها تفریح می کرد و هنوز یه احترامکی به ملکه پرنده های آلپ به عنوان ملکه مادر خودش داشت. اما بیشتر هوچی بود تا کاری.
رقیب اصلی همه پرنده ها پرنده های مغرور و وحشیی بودن که از آخرین بخش غربی دنیا یعنی اونور آبها آمریکا اومده بودن. رحم نداشتن و برای منافعشون هر کاری میکردن اما الکی خوش بودن و به هیچی راضی، کافی بود بگیم شما سرورید تا دشمنشونم بین دوستاشون ببین و یل از بد قضا یکی از دوستا یه ذره ایراد بگیره که چرا اینقدر شکمت سیاه بیا و درست کن از فردا باید آماده دوئل باشه.



پرنده هر روز سر یه ساعت مشخص از لونه اشون بیرون می اومدن و بالای سر مردمی که بهشون متعلق بودن پرواز می کردن و برای مردم آرزوی شخوبختی و شادکامی و پوداری میکردن و در عوض یه تیکه از روح اونها رو می گرفتن تا بتون بیشتر و سریعتر پرواز کنن. یه روز شانس داشتن هر کی جلوی راهشون سبز میشد خوب بود و خوش بودو پرنده هارو مهمون سرخوشی ها میکرد و پرنده ها بیشتر انرژی می گرفتن و بالا و بالا تر می رفتن و یه روز همه اش درد بود و غصه و بدبختی بچه های یتیم و مادرهای گرسنه و پرنده ها رو هی به زمین نزدیک تر می کرد و نزدیک تر اونقدر که بعضی موقع ها می گفتی فردا دیگه پرنده برنمی گرده و باید بریم لاشه اشو از روی زمین جمع کنیم. اما همیشه بر می گشتن و فردا به امید روز بهتر سر ثانیه پروازشونو شروع میکردن این پرنده ها عاشق بودن عاشق محبت.

هر چقدر این پایین مردمون بیشتر باهم خوب بودن اوت بالا پرنده ها بیشتر اوج می گرفتن و وبرای مردم بیشتری دعا میکردن و هر چقدر این پایین دردسرو جنگ و فاندامنتال های بد بود پرنده ها انرژی بالا رفتنشونو از دست می دادن و پایین تر می اومدن و بعضی مواقع همدیگرو می دیدن. کار کار بود و شوخی ندشاتن سرکار اگه این پاینها جنگ بود اون بالاها هم مسابقه در می گرفت. اونی که می برد رو کول اونیکی سوار می شد و انرژیشو از طرف می گرفت و برای خودش به سفرش ادامه می داد. بازنده باید می اومد پایین تر و پایین تر. البته تنها اینوری به جریان نیگاه نکنی اونور یش هم صادق بود ....اگه یکی از پرنده ها انرژیش داشت ته می کشید و مجبور بود پایین بره دوستاش می اومدن کمکش و بهش از انرژی خودشون می دادن تا اوج بگیره.
حتی پرنده های غربی هم بعضی مواقع به دیگرون کمک میکردن.
این فامیلی و دوستی بین بعضی ها بیشتر بود و بین بعضی ها کمتر پرنده ها تو قبیله ها بیشتر به هم می رسیدن و بین قبیله ای هم ای گذری یه حالی مدادن. اما خدا او نروزو نیاره که هوا طوفانی بشه و یا موجودات غریبه بخوان حمله کنن همه پرنده ها یک صدا شروع میکنن به جنگیدن و تا آخرین قطره خون شون هم از شهرکشون دفاع میکنن. بگذریم که این بین سر اون مردم بی گناهی که اون پایین محتاج دعاشون هستن چی میآد.

سفر خوبی بود و برای من خیلی جالب بود احساس کردم پرنده ها رو دوست دارم و با بعضی هاش بیشتر از بقیه آشنا شدم مخصوصا اول پرنده آلپ غربی بهم حال داد و با پرنده سامورایی غربی بیشتر آشنا شدم. می دونی پرنده هاشون چرا دو تا اسم دارن چون سالهاست کنار هم دارن باهم زندگی میکنن و برخی مواقع مادر و پدراشون از دو تاقبیله متفاوت هستن.
پیشنهاد میکنم حتما به این شهرک یه سری بزنین مطمئنا برای هر سلیقه ای دوستی یافت می شه. نمی خواد قلم کاغذ بیارین تا آدرس شهرکو بنویسن آخه آدرسش خیلی رنده مطمئنم با یه بار دیدن هیچ وقت فراموشتون نمی شه.

آدرس:
کیهان، کهکشان شیری، زمین ، شهرک فارکس

موشه
بعد از یه سفر به شهرک فارکس


Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...