صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود.
داشتم به این فکر می کردم که امروز وقتشه استاتوسمو(status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم!
قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده.
چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵۲ ایی رو می دیدم که تیکه تیکه شده بود و تیکه هاش همه جا رو زمین آتیش گرفته بود! درست مثل یه دشت با باغچه های نارنجی. زمین هم نارنجی شده بود. با این که اون روز از همه روزها نارنجی تر بودم استاتوسمو عوض کردم و نوشتم دیگه نارنجی نیستم.
در باز شد نغمه اومد تو می لرزید. هنوز یک ساعت نشده بود که حنا دخترمو بغل کرده بودم و بهش توضیح میدادم که بابا مجبوره بره بره فارسی لند پیش مامانجون و باباجون، اونها غمگینن و بابا میره پیششون تا شاید بتونه یکم خوشحالشون کنه. نعمه رو بوسیدم و دویدم که به هواپیما برسم.
روزهای سخت و تلخی بود، نه تنها من و خونواده تو شوک بودیم، بلکه یه ملت داشتن همدردی می کردن. هیچکس نمیتونه درک کنه که داستان برای من وجه خصوصی تری از بقیه داره. من خواهرم رفته بود، چه فرقی می کرد چطوری؟ نه احساس همدردی میکردم با اونایی که می خواستن ازش برای سرکوب کردن دولت و نظام بهره بردای بکنن و نه احساس همراهی با اون نظامی ها و وکلایی که سعی میکردن بعدی از سه روز دروغ گفتن کل تقصیرو بندازن گردن یه درجه دار که دکمه رو فشار داده بود!!!! حتی تسلیت گفتن فامیل و دوستان هم ناراحتم می کرد. مخصوصا وقتی می گفتن خدا رحمتش کنه! مگه اونها گناهی داشتن که حالا باید خدا رحمتشون می کرد؟ مژی خوش خنده ترین و پدرام شاد ترین زوجی بودن که دیده بودم. دخترهاشم یکی از یکی گل تر.
حنا همیشه می گفت من ۵ تا کازین دارم همه جای دنیا! به اون چطوری بگم که دیگه ۵ تا کازین نداری الان شدن سه تا! بدترین قسمت این داستان بحث های حواشی اتفاق بود، یکی می گفت تصادف یکی می گفت خودشون زدن، یکی میگفت آمریکایی ها زدن انداخت گردن خودی ها، یکی می گفت مجبور بودن بزنن و آخرشم گفتن یه خطای انسانی بوده!!!! درست مثل این بود که دوباره از اول شنیده باشی عزیزتو کشتن. فکرها حتی فکر خودمون منحرف شد و دیگه به جای این که به خاطراتشون فکر کنیم، کارمون شده بود بحث کردن که کی کشته و چرا کشته؟
اگه ده، پونزده سال پیش بود، اون موقع هایی که روزنامه می خوندم. می گفتم تقصیره پوپولیست هایی که دنیا رو قبضه کردن! مثل همیشه یا اولینم و یا آخرین. این بار هم با احمدی نژاد تو ایران شروع کردیم و بعد ترامپ و جانسون و موریس ها اومدن. همینه که دیگه کسی پشیزی واسه مشکل گرمایش زمین ارزش قایل نیست و استرالیا و نیم ملیون جونورش داره تو آتیش میسوزه اما نخست وزیرش از کامیتمنتش به بچه هاش تو تعطیلات تابستانی حرف می زنه و یا ترامپ و رفقاش از برجام میان بیرون و اونقدر منطقه رو تنش می گیره که ایران عمدی یا غیر عمدی هواپیمای مسافربری خودی رو با دو تا موشک تو هوا میزنه.
اما امروز دنیا رو جور دیگه ای میبینم. می بینم تو کشوری زندگی می کنم که به حیوونهاش به اندازه آدمهاش اهمیت می ده و از هر ۱۰ نفر نیروی دولتی هشت نفرشون همراه با صدها هزار نیروی آتش به اختیار بسیج شدن تا حیوونها رو از مرگ نجات بدن. به نظرم رفتارشون خیلی به بسیجی های ایرانی شبیه! یا می بینم تو دنیا کشوری مثل کانادا هست که به فرهیختهگانشون بیشتر از سیاستمداراشون ارج می ذاره. نخست وزیرش ساعتها پرواز می کنه تا یه فاند به دانشگاه البرتا برای جایزه علمی مژگان و پدرام بده و از فرهیختهای کشورش تجلیل کنه و دهها بار به پای اساتید دانشگاه از صندلی پا می شه و با تک تک حضار دست می ده. اینم خیلی شبیه به دست این و اونو بوسیدن مردم تو کشور خودمونه.
امروز می بینم تو ایران اتفاق نادری افتاده و همه چه نماینده راستی ها که از طرف امام رضا برامون پرچم فرستادن و چه چپی ها که از شورای شهر و مجلس مهمونمون بودن، چه اون نظامیش که مادرمو با مانتوی کوتاه راه داد تو آگاهی کهریزک و چه دخترهای جوونی که همراه با خاله هام تو اتوبوس گریه کردن، چه اون قاضی که نشسته تو دادسرای نظامی و چون اون سرهنگ آگاهی که کمکمون کرد آدرس دادسرا رو پیدا کنیم. چه ریس قوه قضایی که از دفترش زنگ زدن تا اگه کارمون جایی گیر کرد باهاشون در تماس باشیم و چه وزیر کشور و ریس جمهور که دعوتمون کردن به یه گردهمایی که نمی دونم چرا کنسل شد! حتی اونی که دکمه شلیک موشک رو فشار داده بود. ریسسشو و رییس ریسسشو و ریسس ریسس ریسسشم متاسف بودن! هر چند بعضیهاش ظاهری بود و کسی هم آخرش معذرت خواهی نکرد اما همین که ممنوع الخروجمون نکردن خودش جای خوشحالی داشت. فکر کنم دل همگیشون به درد اومده بود وگرنه الان من جای سیدنی تو اوین بودم.
به هر حال یادم نمی آد ایرانی تو یه موضوع اینقدر یه رنگ شده باشه.
خیلی بالا پایین داشتیم! مشکل این بود که پایینش زیاد بود و تو یه روز ده تا روزنامه زنگ می زدن و در خواست مصاحبه می کردن و بعدش همه چی رو یه جور دیگه می نوشتن و روز بعدش تابوت های عزیزامونو می دزدین و بدون این که خبرمون کن باهاش رژه می رفتن و تشیعه جنازه می گرفتن و توپ در می کردن و درشهر و تلویزیون پخش می کردن.
یه روز همون سرداری که می گفت اگه نمیگفتیم هیشکی نمی فهمید، می خواست ملاقاتمون کنه و یه روز اونقدر تنها بودیم که صدای گریه مادر و پدرم از اتاقهای جداگونه دلمو کباب می کرد. هیچی به اندازه گریه نکردن های مامان تو روزهای اول و گریه کردن بابا وقتی آهنگ خدانگهدارو شنید سخت و تلخ نبود. سوزشی که تا ته وجودمو نگران می کرد که چطور اینها قراره دوباره سرپا به ایستن. اگه رو کاغذ می نوشتم الان جای اشکهامو می دیدن.
چند هزار نفر تو مجلس ترحیم شرکت و چند صد نفر اومدن سر خاک. هر روز خونه پر بود از دوستان و فامیلا مون و آشنایانشون. اما می شد ناراحتی رو چهره گیسو حس کرد که یه بار به همه گفت، واسه چی می آیین، شما ها هیچکدوم برای من مژی نمیشین! این جمله رو حتی منم شنیدم. راست می گفت حتی منم براش هیچ وقت مثل مژی نمیشم. مخصوصا حالا که نبود مژی باعث می شه که دیگه حتی نتونم به دور هم جمع شدن این فامیل دوباره فکر کنم. قبلا می گفتم اگه مژی بتونه یه دانشگاه خوب تو سیدنی پیدا کنه شادی بخاطر آب و هواش بیاد اون موقع میشه گیسو رو هم راضی کرد. شایدم ما بریم! نغمه داشت یه ترم مهمون می شد تو یکی از دانشگاههای تورنتو و مژی قول داده بود بیاد یه ماهی دور هم، دور گیسو جمع شیم. چی بگم، اگه تورنتو بهمون می ساخت ما شاید می رفتیم اونور. اما الان فکر نمی کنم نغمه بعد از اون همه شب بیداری ها و گریه کردناش بتونه یه شب تو اون کشور بخوابه.
مژی اشتباه کرد و رفت و فاصله ای انداخت که نمی دونم بشه فراموشش کرد یا نه. کاری کرد که برای اولین بار احساس کردم استرالیایی هستم و تکلیفم با ایران روشن شد و دیگه هیچ وقت استرالیا رو با کانادا مقایسه نخواهم کرد. دلم نمی خواد دیگه حتی تو اون کشور پا بذارم. تنها دلم به حال گیسو و حسین می سوزه که چند سال سختی رو خواهد داشت تا دانیل ۲۱ سالش بشه و بزرگ بشه و بتونه دنیاشونو عوض کنه.
یه جا هایی هم بالا داشت! مثلا خدمات عمومی تو مملکتمون اونقدر خوب شده بود که تو پزشک قانونی کهریزک بهمون ساندیس دادن و کارمونو تو سردخونه بهشت زهرا تو ۱۰ دقیقه راه انداختن، اگه یه قبر چهار طبقه رو که پدرام و مژی باید میلیاردها خرج می کردن و سالها تو نوبت می موندن که بتونن تو تهران تو بهشت فاطمه بگیرن با یه تک زنگ شهردار تو نیم ساعت و مجانی برامون ردیف کردن. واسه سنگ قبرشونم بدون چونه تخفیف گرفتیم و حتی مجانی برامون نقاشیش کردن و روش نوشتن فوت شده در فاجعه هوایی اوکراین! همه چی عالی بود حتی بهتر از کانادا و استرالیا. این نشون میداد که فاصله ایران با کشورهای پیشرفته فقط یه اشتباه انسانیه.
رامین
۱۹ فوریه ۲۰۲۰
برگرفته از سخنرانی خودم تو دانشگاه تهران برای دانش آموختگان مهر البرز
Comments
Post a Comment