سکانس اول من و کارم:
یک سال پیش شروع کردم به شطرنج یکم امم از داستانشو یرای شما نوشتم. نتیجه اش بعد از جدالی سخت طی دو سال یه صفحه خالی با چند تا شاه وسرباز مونده که دیگه نه جون جنگیدن دارن و نه حال بازی کردن. یعنی یه جورهایی اگه شطرنجمونو دوست نداشتیم تا حالا چند بار بازی رو واگذاری کرده بودیم. پارسال همین موقع ها که سخت در حال جنگ با زمین و زمان بودیم. احساس کردم باید برای بعد از شطرنجمون یه فکرهایی بکنم. نشستم و نشستم دیدم من همونم که بودم
فقط شطرنج و پکرو رو دوست دارم.
خوب بعد شطرنج یه پکر با حال کلی حال میده. این دوره زمونه هم دیگه لازم نیست بری تو کازینو بشینی پکر بازی کنی همه کازینو ها آنلاینشو آوردن در خونه کافی چند دلاری داشته باشی تا ببازی... خوب منم خوش شانس بودم و داشتم.
کلی گشتم و دیدم و رفتم و اومدم و مدرک فرستادم تا اینکه تو یه کازینو شروع ببازی کردم. قبلش یه چند ماهی تمرین کردم که بدونم چه جوری باید بازی کرد و رسوم آدابش چیه. خلاصه ماه پیش دقیقا همچه روزی اولین دست بازی رو کردم.
روزهای اول با چیپ پایین وارد می شدم و زمان زیادی می ذاشتم، فکر می کردم و واسه خودم یه سری قانون می ساختم. می خوندم و می نوشتم تا بدونم چه جوری می شه بهتر بازی کرد.خیلی خوش شانس بودم و خیلی جون داشتم شاید روزانه بیشتر از 16 ساعت پشت این جعبه جادو داشتم بازی می کردم. 25 روز گذشت و کلی برده بودم.رستم دوبرابر بیشتر شده بود. اما تا اینجا مقدمه بود و داستان تازه از روز 25 شروع می شه ....
سکانس دوم من و ننی
آسمون آبی بود و من وننی دو تایی مثل همیشه داشتیم قدم می زدیم. آخه میدونی هر چند وقت یه بار دلمون می گیره و شروع می کنیم بهم گیر دادن و بعد که دلامون باز می شه همدیگرو می بوسیم و منتر هوای دلگیر بعدی می شیم.
اون روز هم دلمون گرفته بود و نق داشتیم. اما همه نقهامونو زده بودیم. بهونه ای نمونده بود. هر چی می گفتیم تکرار گذشته هابود که دیگه جذابیتی نداشت. باید یه کار دیگه می کردیم. شروع کردیم به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن...
یه هو ننی گفت یافتم و دقیقا مثل پروفسور بالتازار از دهتا پله بالا رفت و پیچ پیچوند و اینو دید و از اون شنید تا که گفت ما باید بریم بلاد خارجه.
گفتم تکراریه .. چند بار سرش باهم بالا پایین رفتیم دیگه جواب نمی ده ...
گفت نه بخدا این بار واقعا باید بریم. صحبتش مهم نیست عملش مهمه... یکم فکر کردم دیدم راست میگه ها خوب یه دفعه جای نق زدن یه کاری بکنیم. دست تو دست هم دادیم و تصمیم گرفتیم بریم بلاد خارجه اما کجا ؟ بهتر از این جا هر چی فکر کردیم دیدم هر جا بریم بهتر از این جاست. یکم راحت شدیم و گفتیم بریم قطب شمال آخه اونجا ما یه چند تایی رفیق رفقا داشتیم که دوستشون داشتیم حداقلش اینه که تنها نمی موندیم. اما نمی شد قطب شمال خیلی سرد بود تصمیم گرفتیم نریم قطب شمال. دوباره سئوال مطرح شد و ایتبار دوباره پرفوسور ننی با دستگاهاش کلنجار رفت و جواب سئوال رو درآورد. آره پرفسورهای دانشگاه تهرانی رو می فرستن به جزایر... دیگه بهتر این نمی شد هم پرفسور شو داشتیم همم دانشگاه تهرانیشو... وظایف رو تقسیم کردیم قرارشد ننی حرف بزنه و من اسکناس چاپ کنم تا من بتونم حرف بزنم و ننی بتونه اسکناس بچاپه .. . سخت شروع کردیم و ننی سخت شروع کرد به یاد گرفتن و من سخت دنبال قوانین و روشهای مختلف چاپ اسکناس.
یه روز همینطوری که داشتم یکی از سایت های جزیره رو می خوندم دیدم که نوشتن فقط دانشگاه تهرانی هایی رو راه میدیم تو جزیره که 2 سال پیشتر از اونجا اومده باشن بیرون. این همه چی رو ریخت به هم. یه دور روزی دوباره برگشتیم به همون حال و هوای قدم زدن تو خیابونهای دلگیر تا دوباره تصمیم گرفتیم که خودمون بریم جزیره ...دوباره همه کارهایی که قرار بود بکنیم رو شروع کردیم و با شدت بیشتری انرژی گذاشتیم.
هنوز نرفتیم اما می ریم.
دستگاه چاپ اسکناسمو به ماه روشن کردم بد کار نمی کرد. فقط این اواخر یکم روغنش ته کشیده بود یهو سوت زدو داغ کرد و نصفش ترکید. اما مهعم نیست یاد گرفتم زود تر از این حرفها دستگاه رو دوباره می سازم قشنگ ترشو هم می سازم. به امید دیدار تو جزیره ...
سکانس سوم :من و خودم
راستیتش من همیشه با خودم درگیر بودم یه روز من حرفشو گوش نمی کردم یه رزو خودم حرفمو دوزار نمی خریدم. خلاصه این که این دوتا با هم چندان خوب نبودن و دودش هی می رفت تو چشم خودم.
یه روز که من از یه دعوای خفن تو محل کار خلاص شده بودم و داشتم با خودم بحث می کردم به این نتیجه رسیدیم که بیاد به دوربرومون رنگ بدیم آخه من همیشه آبی می پوشیدم در حالی که رنگ خودم نارنجی بود. یا من همیشه آهنگ می شنیدم اما خودم تنها چند بار راستو حسینی گوش کردم ببینم خواننده چی می گه ...مشکل اینجا بود من با خودم هزار تا فرق داشتم. بعضی هاشو می شناختم بعضی هاشم خودش نشون می داد. گفتم باید یه کاری کنم کارستون ...همیشه من پیش قدم می شدم که 5 تا هندونه رو خودم یه دستی بلند کنم اما خودم می دونستم بیشتر از یکیشم نمی تونم بلند کنم. و همیشه بدهکار این و اون بودم چرا هندوونه اشو نیاوردم.
من اون روز تصمیم گرفتم که با خودم یکی بشم و همیشه یه هندوونه بلند کنم. و امروز فقط یه هندونه دارم که اونم از بخت بدشناسیم افتاد زمین و ترک خورد. اتفاقی که هر روز چند بار می افتاد. اما من همیشه چون چند تا هندونه زیر بغلم بود و از طرفی خودم دو دستی هندونه هارو می زدم زمین ذهنن هم پریشون بودم اما اینبار نه من خسته بودم و نه خودم ذهن پریشون داشتم. چون نه هندونه ای بارم بود و نه خودم از خستگی هندونه رو کوبیده بودم زمین.
سکانس چهارم دو ماه بعد:
موشه رو یه میز مجازی پوکر نشسته اولدروم بلدورم می کنه و داره با دستگاه اسکناس چاپ کنیش پول پارو می کنه. می شه به یه نگاه به دوربر فهمید که همه مون تو یه جاده ای گرد و ارونه گیر کردیم که یه جاهایش ترک خورده درست مثل هندونه ای که خورده باشه زمین ولی ترکاشو با دقت و وسواس بند زده باشن. ننی هم سخت مشغوله و داره تلاش می کنه تا یه جایی از این هندونه رو سوراخ کنه تا بتونیم بریم جزیره و مطمئنم می خنده و دیگه دلش درگیر نیست ...
کلی گشتم و دیدم و رفتم و اومدم و مدرک فرستادم تا اینکه تو یه کازینو شروع ببازی کردم. قبلش یه چند ماهی تمرین کردم که بدونم چه جوری باید بازی کرد و رسوم آدابش چیه. خلاصه ماه پیش دقیقا همچه روزی اولین دست بازی رو کردم.
روزهای اول با چیپ پایین وارد می شدم و زمان زیادی می ذاشتم، فکر می کردم و واسه خودم یه سری قانون می ساختم. می خوندم و می نوشتم تا بدونم چه جوری می شه بهتر بازی کرد.خیلی خوش شانس بودم و خیلی جون داشتم شاید روزانه بیشتر از 16 ساعت پشت این جعبه جادو داشتم بازی می کردم. 25 روز گذشت و کلی برده بودم.رستم دوبرابر بیشتر شده بود. اما تا اینجا مقدمه بود و داستان تازه از روز 25 شروع می شه ....
سکانس دوم من و ننی
آسمون آبی بود و من وننی دو تایی مثل همیشه داشتیم قدم می زدیم. آخه میدونی هر چند وقت یه بار دلمون می گیره و شروع می کنیم بهم گیر دادن و بعد که دلامون باز می شه همدیگرو می بوسیم و منتر هوای دلگیر بعدی می شیم.
اون روز هم دلمون گرفته بود و نق داشتیم. اما همه نقهامونو زده بودیم. بهونه ای نمونده بود. هر چی می گفتیم تکرار گذشته هابود که دیگه جذابیتی نداشت. باید یه کار دیگه می کردیم. شروع کردیم به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن...
یه هو ننی گفت یافتم و دقیقا مثل پروفسور بالتازار از دهتا پله بالا رفت و پیچ پیچوند و اینو دید و از اون شنید تا که گفت ما باید بریم بلاد خارجه.
گفتم تکراریه .. چند بار سرش باهم بالا پایین رفتیم دیگه جواب نمی ده ...
گفت نه بخدا این بار واقعا باید بریم. صحبتش مهم نیست عملش مهمه... یکم فکر کردم دیدم راست میگه ها خوب یه دفعه جای نق زدن یه کاری بکنیم. دست تو دست هم دادیم و تصمیم گرفتیم بریم بلاد خارجه اما کجا ؟ بهتر از این جا هر چی فکر کردیم دیدم هر جا بریم بهتر از این جاست. یکم راحت شدیم و گفتیم بریم قطب شمال آخه اونجا ما یه چند تایی رفیق رفقا داشتیم که دوستشون داشتیم حداقلش اینه که تنها نمی موندیم. اما نمی شد قطب شمال خیلی سرد بود تصمیم گرفتیم نریم قطب شمال. دوباره سئوال مطرح شد و ایتبار دوباره پرفوسور ننی با دستگاهاش کلنجار رفت و جواب سئوال رو درآورد. آره پرفسورهای دانشگاه تهرانی رو می فرستن به جزایر... دیگه بهتر این نمی شد هم پرفسور شو داشتیم همم دانشگاه تهرانیشو... وظایف رو تقسیم کردیم قرارشد ننی حرف بزنه و من اسکناس چاپ کنم تا من بتونم حرف بزنم و ننی بتونه اسکناس بچاپه .. . سخت شروع کردیم و ننی سخت شروع کرد به یاد گرفتن و من سخت دنبال قوانین و روشهای مختلف چاپ اسکناس.
یه روز همینطوری که داشتم یکی از سایت های جزیره رو می خوندم دیدم که نوشتن فقط دانشگاه تهرانی هایی رو راه میدیم تو جزیره که 2 سال پیشتر از اونجا اومده باشن بیرون. این همه چی رو ریخت به هم. یه دور روزی دوباره برگشتیم به همون حال و هوای قدم زدن تو خیابونهای دلگیر تا دوباره تصمیم گرفتیم که خودمون بریم جزیره ...دوباره همه کارهایی که قرار بود بکنیم رو شروع کردیم و با شدت بیشتری انرژی گذاشتیم.
هنوز نرفتیم اما می ریم.
دستگاه چاپ اسکناسمو به ماه روشن کردم بد کار نمی کرد. فقط این اواخر یکم روغنش ته کشیده بود یهو سوت زدو داغ کرد و نصفش ترکید. اما مهعم نیست یاد گرفتم زود تر از این حرفها دستگاه رو دوباره می سازم قشنگ ترشو هم می سازم. به امید دیدار تو جزیره ...
سکانس سوم :من و خودم
راستیتش من همیشه با خودم درگیر بودم یه روز من حرفشو گوش نمی کردم یه رزو خودم حرفمو دوزار نمی خریدم. خلاصه این که این دوتا با هم چندان خوب نبودن و دودش هی می رفت تو چشم خودم.
یه روز که من از یه دعوای خفن تو محل کار خلاص شده بودم و داشتم با خودم بحث می کردم به این نتیجه رسیدیم که بیاد به دوربرومون رنگ بدیم آخه من همیشه آبی می پوشیدم در حالی که رنگ خودم نارنجی بود. یا من همیشه آهنگ می شنیدم اما خودم تنها چند بار راستو حسینی گوش کردم ببینم خواننده چی می گه ...مشکل اینجا بود من با خودم هزار تا فرق داشتم. بعضی هاشو می شناختم بعضی هاشم خودش نشون می داد. گفتم باید یه کاری کنم کارستون ...همیشه من پیش قدم می شدم که 5 تا هندونه رو خودم یه دستی بلند کنم اما خودم می دونستم بیشتر از یکیشم نمی تونم بلند کنم. و همیشه بدهکار این و اون بودم چرا هندوونه اشو نیاوردم.
من اون روز تصمیم گرفتم که با خودم یکی بشم و همیشه یه هندوونه بلند کنم. و امروز فقط یه هندونه دارم که اونم از بخت بدشناسیم افتاد زمین و ترک خورد. اتفاقی که هر روز چند بار می افتاد. اما من همیشه چون چند تا هندونه زیر بغلم بود و از طرفی خودم دو دستی هندونه هارو می زدم زمین ذهنن هم پریشون بودم اما اینبار نه من خسته بودم و نه خودم ذهن پریشون داشتم. چون نه هندونه ای بارم بود و نه خودم از خستگی هندونه رو کوبیده بودم زمین.
سکانس چهارم دو ماه بعد:
موشه رو یه میز مجازی پوکر نشسته اولدروم بلدورم می کنه و داره با دستگاه اسکناس چاپ کنیش پول پارو می کنه. می شه به یه نگاه به دوربر فهمید که همه مون تو یه جاده ای گرد و ارونه گیر کردیم که یه جاهایش ترک خورده درست مثل هندونه ای که خورده باشه زمین ولی ترکاشو با دقت و وسواس بند زده باشن. ننی هم سخت مشغوله و داره تلاش می کنه تا یه جایی از این هندونه رو سوراخ کنه تا بتونیم بریم جزیره و مطمئنم می خنده و دیگه دلش درگیر نیست ...
موشه 12 ژانویه 2008
یک ماه بعد از شروع پکر و دو ماه قبل از چاپ اسکناس و هشت ماه قبل از فرار
یک ماه بعد از شروع پکر و دو ماه قبل از چاپ اسکناس و هشت ماه قبل از فرار
Comments
Post a Comment