Skip to main content

تریولوژی کارم، خودم و ننی



سکانس اول من و کارم:

یک سال پیش شروع کردم به شطرنج یکم امم از داستانشو یرای شما نوشتم. نتیجه اش بعد از جدالی سخت طی دو سال یه صفحه خالی با چند تا شاه وسرباز مونده که دیگه نه جون جنگیدن دارن و نه حال بازی کردن. یعنی یه جورهایی اگه شطرنجمونو دوست نداشتیم تا حالا چند بار بازی رو واگذاری کرده بودیم. پارسال همین موقع ها که سخت در حال جنگ با زمین و زمان بودیم. احساس کردم باید برای بعد از شطرنجمون یه فکرهایی بکنم. نشستم و نشستم دیدم من همونم که بودم

فقط شطرنج و پکرو رو دوست دارم.

خوب بعد شطرنج یه پکر با حال کلی حال میده. این دوره زمونه هم دیگه لازم نیست بری تو کازینو بشینی پکر بازی کنی همه کازینو ها آنلاینشو آوردن در خونه کافی چند دلاری داشته باشی تا ببازی... خوب منم خوش شانس بودم و داشتم.

کلی گشتم و دیدم و رفتم و اومدم و مدرک فرستادم تا اینکه تو یه کازینو شروع ببازی کردم. قبلش یه چند ماهی تمرین کردم که بدونم چه جوری باید بازی کرد و رسوم آدابش چیه. خلاصه ماه پیش دقیقا همچه روزی اولین دست بازی رو کردم.

روزهای اول با چیپ پایین وارد می شدم و زمان زیادی می ذاشتم، فکر می کردم و واسه خودم یه سری قانون می ساختم. می خوندم و می نوشتم تا بدونم چه جوری می شه بهتر بازی کرد.خیلی خوش شانس بودم و خیلی جون داشتم شاید روزانه بیشتر از 16 ساعت پشت این جعبه جادو داشتم بازی می کردم. 25 روز گذشت و کلی برده بودم.رستم دوبرابر بیشتر شده بود. اما تا اینجا مقدمه بود و داستان تازه از روز 25 شروع می شه ....

سکانس دوم من و ننی

آسمون آبی بود و من وننی دو تایی مثل همیشه داشتیم قدم می زدیم. آخه میدونی هر چند وقت یه بار دلمون می گیره و شروع می کنیم بهم گیر دادن و بعد که دلامون باز می شه همدیگرو می بوسیم و منتر هوای دلگیر بعدی می شیم.
اون روز هم دلمون گرفته بود و نق داشتیم. اما همه نقهامونو زده بودیم. بهونه ای نمونده بود. هر چی می گفتیم تکرار گذشته هابود که دیگه جذابیتی نداشت. باید یه کار دیگه می کردیم. شروع کردیم به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن...

یه هو ننی گفت یافتم و دقیقا مثل پروفسور بالتازار از دهتا پله بالا رفت و پیچ پیچوند و اینو دید و از اون شنید تا که گفت ما باید بریم بلاد خارجه.
گفتم تکراریه .. چند بار سرش باهم بالا پایین رفتیم دیگه جواب نمی ده ...
گفت نه بخدا این بار واقعا باید بریم. صحبتش مهم نیست عملش مهمه... یکم فکر کردم دیدم راست میگه ها خوب یه دفعه جای نق زدن یه کاری بکنیم. دست تو دست هم دادیم و تصمیم گرفتیم بریم بلاد خارجه اما کجا ؟ بهتر از این جا هر چی فکر کردیم دیدم هر جا بریم بهتر از این جاست. یکم راحت شدیم و گفتیم بریم قطب شمال آخه اونجا ما یه چند تایی رفیق رفقا داشتیم که دوستشون داشتیم حداقلش اینه که تنها نمی موندیم. اما نمی شد قطب شمال خیلی سرد بود تصمیم گرفتیم نریم قطب شمال. دوباره سئوال مطرح شد و ایتبار دوباره پرفوسور ننی با دستگاهاش کلنجار رفت و جواب سئوال رو درآورد. آره پرفسورهای دانشگاه تهرانی رو می فرستن به جزایر... دیگه بهتر این نمی شد هم پرفسور شو داشتیم همم دانشگاه تهرانیشو... وظایف رو تقسیم کردیم قرارشد ننی حرف بزنه و من اسکناس چاپ کنم تا من بتونم حرف بزنم و ننی بتونه اسکناس بچاپه .. . سخت شروع کردیم و ننی سخت شروع کرد به یاد گرفتن و من سخت دنبال قوانین و روشهای مختلف چاپ اسکناس.

یه روز همینطوری که داشتم یکی از سایت های جزیره رو می خوندم دیدم که نوشتن فقط دانشگاه تهرانی هایی رو راه میدیم تو جزیره که 2 سال پیشتر از اونجا اومده باشن بیرون. این همه چی رو ریخت به هم. یه دور روزی دوباره برگشتیم به همون حال و هوای قدم زدن تو خیابونهای دلگیر تا دوباره تصمیم گرفتیم که خودمون بریم جزیره ...دوباره همه کارهایی که قرار بود بکنیم رو شروع کردیم و با شدت بیشتری انرژی گذاشتیم.

هنوز نرفتیم اما می ریم.

دستگاه چاپ اسکناسمو به ماه روشن کردم بد کار نمی کرد. فقط این اواخر یکم روغنش ته کشیده بود یهو سوت زدو داغ کرد و نصفش ترکید. اما مهعم نیست یاد گرفتم زود تر از این حرفها دستگاه رو دوباره می سازم قشنگ ترشو هم می سازم. به امید دیدار تو جزیره ...

سکانس سوم :من و خودم

راستیتش من همیشه با خودم درگیر بودم یه روز من حرفشو گوش نمی کردم یه رزو خودم حرفمو دوزار نمی خریدم. خلاصه این که این دوتا با هم چندان خوب نبودن و دودش هی می رفت تو چشم خودم.

یه روز که من از یه دعوای خفن تو محل کار خلاص شده بودم و داشتم با خودم بحث می کردم به این نتیجه رسیدیم که بیاد به دوربرومون رنگ بدیم آخه من همیشه آبی می پوشیدم در حالی که رنگ خودم نارنجی بود. یا من همیشه آهنگ می شنیدم اما خودم تنها چند بار راستو حسینی گوش کردم ببینم خواننده چی می گه ...مشکل اینجا بود من با خودم هزار تا فرق داشتم. بعضی هاشو می شناختم بعضی هاشم خودش نشون می داد. گفتم باید یه کاری کنم کارستون ...همیشه من پیش قدم می شدم که 5 تا هندونه رو خودم یه دستی بلند کنم اما خودم می دونستم بیشتر از یکیشم نمی تونم بلند کنم. و همیشه بدهکار این و اون بودم چرا هندوونه اشو نیاوردم.

من اون روز تصمیم گرفتم که با خودم یکی بشم و همیشه یه هندوونه بلند کنم. و امروز فقط یه هندونه دارم که اونم از بخت بدشناسیم افتاد زمین و ترک خورد. اتفاقی که هر روز چند بار می افتاد. اما من همیشه چون چند تا هندونه زیر بغلم بود و از طرفی خودم دو دستی هندونه هارو می زدم زمین ذهنن هم پریشون بودم اما اینبار نه من خسته بودم و نه خودم ذهن پریشون داشتم. چون نه هندونه ای بارم بود و نه خودم از خستگی هندونه رو کوبیده بودم زمین.


سکانس چهارم دو ماه بعد:

موشه رو یه میز مجازی پوکر نشسته اولدروم بلدورم می کنه و داره با دستگاه اسکناس چاپ کنیش پول پارو می کنه. می شه به یه نگاه به دوربر فهمید که همه مون تو یه جاده ای گرد و ارونه گیر کردیم که یه جاهایش ترک خورده درست مثل هندونه ای که خورده باشه زمین ولی ترکاشو با دقت و وسواس بند زده باشن. ننی هم سخت مشغوله و داره تلاش می کنه تا یه جایی از این هندونه رو سوراخ کنه تا بتونیم بریم جزیره و مطمئنم می خنده و دیگه دلش درگیر نیست ...

موشه 12 ژانویه 2008
یک ماه بعد از شروع پکر و دو ماه قبل از چاپ اسکناس و هشت ماه قبل از فرار

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...