Skip to main content

Posts

Showing posts from 2013

به نظر من ایران تنها سهم شو از بازی می خواد!

تنها زمانی این نوشته منطقی خواهد آمد که اون رو با قبول فرضیه  توهم توطئه به عنوان یک اصل جهانشمول بررسی کنیم. در ضمن خواهشن اگه خیلی بیکاری و حوصله داری وقت بذار وگرنه بیخیال شو دلم نمی خواد آخرش بد وبیراه نصیبمون کنی! اگر بادید مثبت نگاه شود، نقشه راه برنامه طراحی شده توسط برخی از کشوریهای صنعتی برای تعدیل وضعیت بحرانی کشوریهای خاورمیانه بوده است که تلاش می کند در نهایت به شلوغی های حوزه کرانه غزه از یک سو و شورش های گروههای شبه طالبان و مشابه در منطقه پایان دهد. در این برنامه  تمامی کشورها منطقه که با حکومت های دیکتاتوری و یا شبه دیکتاتوری مدیریت میشوند باید با یک حکومت قابل قبول دمکراتیک تغییر شکل دهند. به نظر می رسد حکومتهای مشروطه هم در این حوزه قابل قبول هستند. اتفاقات پیش آمده تو منطقه خاورمیانه تقریبا این فرضیه رو تایید می کنند.  طبق نوشته ها خاورمیانه میانه از کشورهای زیر تشکیل شده است:   اردن : از دوستان نزدیک آمریکا و تقریبا در وضعیت مناسبی به سر می بره و مردمش راضی هستند    امارات متحده عربی  از دوستان نزدیک آمریکا با...

می دونم مثل همیشه نشنیده، فراموش کردی!

چقدر دنیای رنگها حرف واسه گفتن دارن! اما ما به همین راحتی و با یه نگاه ساده ازشون می گذریم. گوش کن: رنگ سبز زمینی بود و آرزوهایش تمامی نداشت. رنگ آبی دریایی بود، آسمونی بود. او بی انتها بود همچون مهر مادر. رنگ قرمز امید بود و هر روز طلوع می کرد تا منحنی هستی را قلم زند. زرد  هر بار پیک خاموشی بود و فریاد می زد بیا تا دوباره ببینمت قبل از این که به خوابی دوباره فرو روی! خاکستری صدای جرینگ سکه ها بود و حرص داشته و نداشته ها! بنفش نشان غربت و  حس عجیب دوری بود.  صورتی رنگ شور و بود شر و هیچ چیزو با هیچ کس تقسیم نمی کرد. خودش بود خودخواهی هاش!  نارنجی غصه هاشو نقاشی می کرد. گم شده بود، تنهابود و غمگین. یشمی پیر گناه بود و همیشه در دوردستها پنهان شده بود. نیلی رنگ قصه ها بود و خاطره ها! هیچ وقت نبود به جز تو قصه های مادربزرگ! سفید بودن را ترسیم می کرد،    و   سیاه به یادش رویای بودن را نقش می زد. می دونم مثل همیشه نشنیده، فراموش کردی!

فکر کنم این قرص های سرماخوردگی یه چیزهایی توش داره!

اپیزود ۱: تقریبا نجات پیداکرده بودیم! اپیزود ۲:  آدمهای وحشی که بچه مو ازم دزدیده بودن از یه طرف و همراهی با ساواش و چنار تو جنگ های قبیله ای ترکیه از یه طرف دیگه خیلی واقعی به نظر می رسید. کل کل با معمار نرم افزاری شرکت نیوز لیمیتد از یه طرف دیگه و راین مدیر پروژه من از یه طرف که مثل اجنه ظاهر می شد در مقابل حمله سایلون هایی که به بیس های من دستبرد می زدن و تایبریوم ها رو می دزدیدن و همه چی رو غارت می کردن جیزی نبود! یکی یکی صحنه ها می اومدن و رد می شدن! اما هر چند وقت یه بار چشم هامو باز می کردم و می دیدمش که تو آشپزخونه مشعول بود و این تنها لحظاتی بود که احساس آرامش می کردم. اما دوباره چشمهام بسته می شد و روز از روز و روزی از نو! فکر کنم این قرص های سرماخوردگی یه چیزهایی توش داره! اپیزود ۳:  صحنه عجیبی بود دونفر که یکی دراز بود و یکی کوچیک، یکی مهربون و یکی اخمو، یکی دشمن و یکی دوست دوربرم می پلکیدن! درازه بچه کوچیکمو (هر چند هر چی فکر کردم نفهمیدم کی بچه دار شده بودم) داشت از دست کوچیکه نجات می داد! ولی مجبور شد بچه رو بدون آمادگی پرت کنه طرف من. نتونستم ب...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

هر کسی از ظن خود شد یارمن - از درون من نجست اسرار من

درست یه خط به طول ۴۰ هزار کیلومتر بین منو همه چیزهایی که کم دارم فاصله انداخته! وقتی شروع کردم بنوشتن فکر کردم که دلم تنگ شده، و دلم می خواد فریاد بزنم که چقدر دلم هوای اون رانندگی خر تو خر تو خیابونهای تهران رو کرده! یا بگم دلم می خواد دوباره می رفتم شمال یاد شیراز می افتادم و میرفتم شیراز از شمال تعریف می کردم. یا دوباره از شبهایی بگم که تاصبح ۱۰ نفر می شدیم و سی سی تی دبلیو بازی می کریم! فکر کردم دلم برای مستی ها و هپروت های گاه بگاه تنگ شده و ...  ولی هیچکدوم نبود. اینجا همه رو دارم. با این که دوران خوشی بود ولی اینجا بهتر شو دارم!!! یکم که آروم گرفتم، پیش خودم گفتم پس چرا دلم وا نشده! احتمالا دوستانمو میس کردم. احتمالا دلم می خواست رفیق گرمابه و سیگارم این جا بود که دوباره برام یه ساعت مخ می زد تا یه موضوع ۵ دقیقه ای رو ثابت کنه.  یا رفیقم که وقتی رفیقش شد اینجا بود که ثابت کنه که همشهریمه!  یا پیرمرد که نفهمدیم چرا یه دفعه قهر کرد و برای همیشه رفت!  یا آخرین دوستی که نشون داد می شه حتی تو ۴۰ سالگی هم رفیق پیدا کرد.  خداییش دلم براشون تنگ شده ...

از شیراز تا هاوایی

امروز تقریبا یه بطر شراب شیراز و تنهایی خوردم! خیلی سعی کردم اسمش یادم بمونه و تا بعدا بخرم اما فقط یادمه مستر چی چیک بود! مطمئنم از نغمه هم بپرسم یادش نیست. بگذریم. اما  الان فرصت خوبیه که به یکی از اون سئوالهای همیشگی رو جواب بدم. اگه فردا من برنده لاتاری بشم چی می شه؟  شما چی می گین؟ احتمالا خیلی ها میگن تو همون چند ماه اول همه رو رو هپر هپوت می کنی و بعدا به جای خالیش نیگاه میکنی و حسرت می خوری!!!! اما تقریبا فقط نصفشو راست گفتن. من هیچ وقت حسرت نخوردم! شده هپر هپوت کنم اما حسرت نخوردم.  نمی خوام به این فکر کنم که چقدرشو واسه چیزایی که نداشتم خرج می کنم تا داشته باشم و یا حتی چقدرشو واسه نداشته های کسایی که دوستشون دارم خرج می کنم. اما مطمئنم خدا یه چیزایی می دونست که بهم شاخ نداد! اما اگه یه چند میلیونی داشتم حتما بالای یه تپه جنگلی که رو به دریا باشه یه ویلای مجهز یه ژنراتور برق و چاه آب و اینترنت و تلفن و از ین چیزا می خریدم و چند تا مانیتور 29 اینچ که و سطش یه تی وی 64 اینچ باشه با چند تا سرور که برام مثل یه پی سی کار کنن وسط اتاق پذایرایش می کاشتم....

بیخیال هر دوتامون معماریم.

دوباره .... چند روز پیش زیر دوش آب داشتم فکر می کردم. اگه جای خدا بودم چی می دیدم؟ شاید هیچی چون احتمالا دیدن برام معنی نداشت.  اما  اگه آخر عالم بودم و آخر باهوش بودم و آخر قادر بودم و آخر مهربان و بخشنده و ... احتمالا چون عقلم می رسید هیچ کاری نمی کردم. شاید تصمیم می گرفتم که نباشم!  اما خدای این دنیا تصمیم دیگه ای گرفته بود. چون شکسپیر یه جورایی گفته بود بودن یا نبودن! تو این فکرهای بودم که خدا بهم گفت فکر میکنی خیلی آسونه! من فقط یه ثانیه تخت سلطنتو بهت می دم. اگه تونستی خدایی کنی و آخرش از خدایی کردنت راضی باشی من کلا دم و تشکیلات آسمونی خودمو جمع میکنم و می رم و تو بشین جای من. احساس کردم خیلی دلش می خواست من تو اون یه ثانیه موفق از آب درمی اودم و اون می تونست بره همون جایی که اولش باید می رفت.  جایی که خدا باشه و نه این که مجبور باشه خدایی کنه! خلاصه من یک ثانیه خداشدم! و اگه الان یه جاهایی از این دنیا به اون پاکی که باید باشه نیست به خاطر کارهایی که من تو این یه ثانیه کردم و چیزهایی که من و این یه ثانیه ساختم. ...