Skip to main content

هر کسی از ظن خود شد یارمن - از درون من نجست اسرار من



درست یه خط به طول ۴۰ هزار کیلومتر بین منو همه چیزهایی که کم دارم فاصله انداخته!

وقتی شروع کردم بنوشتن فکر کردم که دلم تنگ شده، و دلم می خواد فریاد بزنم که چقدر دلم هوای اون رانندگی خر تو خر تو خیابونهای تهران رو کرده! یا بگم دلم می خواد دوباره می رفتم شمال یاد شیراز می افتادم و میرفتم شیراز از شمال تعریف می کردم. یا دوباره از شبهایی بگم که تاصبح ۱۰ نفر می شدیم و سی سی تی دبلیو بازی می کریم! فکر کردم دلم برای مستی ها و هپروت های گاه بگاه تنگ شده و ... 

ولی هیچکدوم نبود. اینجا همه رو دارم. با این که دوران خوشی بود ولی اینجا بهتر شو دارم!!!

یکم که آروم گرفتم، پیش خودم گفتم پس چرا دلم وا نشده! احتمالا دوستانمو میس کردم.

احتمالا دلم می خواست رفیق گرمابه و سیگارم این جا بود که دوباره برام یه ساعت مخ می زد تا یه موضوع ۵ دقیقه ای رو ثابت کنه. یا رفیقم که وقتی رفیقش شد اینجا بود که ثابت کنه که همشهریمه! یا پیرمرد که نفهمدیم چرا یه دفعه قهر کرد و برای همیشه رفت! یا آخرین دوستی که نشون داد می شه حتی تو ۴۰ سالگی هم رفیق پیدا کرد.

 خداییش دلم براشون تنگ شده اما نه اونقدر که بشینم بنویسم!

یکم دیگه که فکر کردم و نوشتم، دوباره پیش خودم گفتم احتمالا دلم هوای خونواده امو کرده! 

حس کردم دلم می خواد بلند شم و داد بزنم و بگم ایران خاله چقدر دلم می خواست تو عروسی صدف می رقصیدم و یا واسه عروسی نسترن می تونستم خودمو برسونم تهران!

یا چقدر غصه خوردم که تو نامزدی آبجی کوچیکم نبودم. چقدر دلم می خواد می تونستم کلی سربسر دومادمون بذارم ولی هنوز ندیدمش!


از مژی نمی گم چون تازه دیدمش!اما راستش خیلی شوکه شدم وقتی دیدم چقدر بزرگ شده! به نظر م اومد حتی از شهناز خاله هم دوست داشتنی تر شده! آخه من شهناز حاله رو همیشه همون دختر شیطون بیست و چند ساله می بینم که سی سال پیش تو تبریز یه راز بزرگ رو برام افشا کرد!



یادمه خیلی هم بچه نبودم شاید اوایل راهنمایی! و نمی دونم چرا! یه روز جیب آقای سیما رو زدم. واقعا لازم نداشتم و حتی موقعیت خرج کردنشو هم نداشتم! ولی هیجانش زیاد بود! خوب اونقدر ناشی بازی در آورده بودم که فهمیدن و مامان اومد و کلی نصیحتم کرد. و چند روز بعد لای یکی از دفترام یه اسکناس ده تومنی پیدا کردم که به عربی (نه عربی ها یکم اً و او و این چیزها اضافه شده بود تا فضاش مقدس بشه) روش نوشته شده بود که دزدی کار بدیه و برای این که خدا ببخشه این پولو ببر بده به مامانت و ازش عذر خواهی کن. خدا هم تو رو می بخشه. هر چند که جام کرده بودم و نمی فهمیدم که واقعا جریان چیهُ از ترس خدا همون کارو کردم که رو پوله نوشته بود. اما برام همیشه خیلی عجیب بود که خدا واقعا تو چه کارهایی دخالت میکنه! و خدا چقدر درگیر این بنده هاشه حتی به من پول هم داده؟ این همه دزدی های بزرگ می شه و ببین چقدر اونا رو نصیحت میکنه و از این فکرها... راستش درست یادم نیم آد چی تو کله ام بود ولی یادمه برام خیلی عجیب بود. اونقدر که چند ماه بعد یه بار با شهناز خاله نشستم در موردش صحبت کردم! اونم گفت باور نکن کار خودشونه. یا ایران خاله و یا مامان روی این پولو نوشتن و گذاشتن تو دفترت که تو دیگه دزدی نکنی. بعد از چند ماه خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم. دیگه نگران معجزه بعدی خدا نبودم! خدایش دست خاله ام درد نکنه ولی جدا از این که تو اون سن این معما رو برام حل کرد. تو همین سن که دارم خاطره اشو می نویسم بارها شده که حتی دیگرون که خواستن با دروغ های مصلحتی بچه کوچیک ها رو به راه راست هدایت کنن به خاطر حرف شهناز که تو ذهنم موندهو اون ترسی که تجربه کردم هیچ وقت حتی برای یه منظور خوب هم به هیچ بچه ای دروغ نگفتم! اونم از این نوع دروغها!!

بگذریم
امروز با ایران خاله صحبت کردم! چقدر دلم براش تنگ شده! مطمپنم باور نمی شه اما همه فامیل یه طرف و این خاله  عزیزم یه طرف. فکر می کنم هنوزم کمرش بخاطر من درد میکنه!!!
 آخه خاله کی گفته یه نره غولی مثل منو بغل کنی ببری بیمارستان! شکمش سوخته که سوخته، می خواست اینقدر شلنگ تخته نندازه تا اونهمه چایی رو رو شکمش نریزه!!! هیچ وقت یادم نمی ره نصفه شبییه دختر جوون تو آذر شهر منو بغل کرد و از این دکتر به اون دکتر کشوند!!! اما همون رامینی که این همه دوسش داشتی نتونست عروسی دختر نازنینت بیاد تهران! دنیا بی وفا است، 

نه آدمها بی وفان!


دلم می خواست یه دعوای درست حسابی با مامانم می کردم و بعد می شستم مخشو می زدم که با هم رفیق بشیم و بشینیم گپ بزنیم و بگیم و بخندیم. این بگو مگو های من و مامان معروفه! من دیگه معتادشون شدم. خوبیش اینه که می شه این یکی رو راه دور هم هندل کرد. یه اسکایپ روشن میکنی و چندتا گیر الکی می دی! مامان خودش پایه است همچین پا به پات می آد که خودتم می مونی... بعد  یه چند ساعتی قهر میکنی و می ری و دوباره یا اون زنگ می زنه که کجایی و یا من دوباره پیداش می کنم و نازشو می کشم.

 خیلی خوشحالم احتمالا بزودی می بینمش.! 

چقدر دلم می خواست بابا هم می تونست بیاد! یه لحظه قیافه اشو مجسم کردم. یاد اون شبهایی اوفتادم که تو پذیرایی خونه ونک وسط مبلها لم می دادم و تنهایی یه فیلم درجه ۳ نیگاه می کردم و بابا دقیقا شب ساعت ۲ پا می شد و می اومد می گفت دنبله برو بگیر بخواب.  دقیقا روزهایی بود که دانشگاه رو تموم کرده بودم و سرباز بودم!! من که هر روزشو داشتم دودر می کردم اما اون بیچاره هر شب می اومد و بهم می گفت برو بخواب... البته اینطور که نوشتم یکم مهربونانه اومد ولی اون شاکی بود بد شاکی بود که این پسر دنبله اش کی آدم می شه!!!

راستش نمی دونم اصلا قراره که آدم بشم یا نه؟ اصلا می خوام آدم بشم یا نه! 

یکم بیشتر فکر کردم تا خصایص آدمها یادم بیاد. معمولا آدم  جماعت خوب حرف می زنه و خب می پوشه. دروغ نمی گه و دزدی نمی کنه و حق کسی رو نمی خوره و برای خودش معیارهایی داره. خلاصه این که عقده ایی نیست!
خوب لازمه همه اینها چند تا چیزه که یه چند تای اولش زیاد مهم نیست مثلا تربیت خوب و جامعه سالم و از این حرفها لازمن اما مهمترینش پوله!!!

با فرض این که من همه شرطهای دیگه رو دارم پیش خودم گفتم خوب برای آدم شدن لازمه که پول هم درآورد. و همین شد زور زدم و زور زدم و زور زدم حتی صداشم در اومد اما از پول خبری نشد که نشد!

دوربرمو نیگاه کردم دیدم اونهای که پول دارن اونهایی نیستن که زور میزنن؟ اونهایی هستن که یکم مخشون کار میکنه! راست و چپش مهم نیست! مهم اینه می تونن کلاغ و رنگ کنن جای قناری بفروشن!
دیدم هیشکی با کار کردن پول دار نشده! پولدارمون یا پشت میزهای مدیریت و وکالت دروغ میگن و یا تلفنی با دروغ جنس هاشونو قالب آشناهاشون میکنن. سیاست مدارا مون که حرفه ای ترین دروغگوهایی عالم هستن. حاکمامون که جای خود دارد ....

خلاصه مهم نیست که دکتری، مهندسی یا راننده ای مهم اینه که دمت به کجا وصله و چقدر قیافه آدم های حموم نرفته و لمپن رو در می آری تا رانت بگیری و یا تو بازار و شرکت و اینترنت داری سر یکی دیگه رو شیره می مالی! حتی دوره بانک زدن هم تموم شده و باید واسه یه دزد موفق شدن هم چند تا رابطه داشته باشی..

یاد بابا افتادم که همیشه این مثل رو برام تعریف می کرد: که پسر یه پدری بزرگ می شه و حاکم می شه. و یه روز پدرشو احضار میکنه و می گه پدر دیدی که من حاکم شهر شدم ولی تو همیشه می گفتی من هیچ پخی نمی شم! ولی پدر برگشت و گفت من نگفتم که تو حاکم نمی شی من گفتم تو آدم نمی شی!

به نظر می آد دیگه مثل های قدیم هم کاربریشون از دست دادن. دیگه مشخصا ثروت از علم بهتره و آدم شدن با احمق شدن فرقی نداره!!! نمی دونم بابا اگه این بخونه چی می گه! احتمالا می گه این دنبله هنوز آدم نشده! ولی خداییش نه تنها زیاد هم ناراحت نیستم که آدم نشدم بلکه ناراحت نیستم که چرا حاکم هم نشدم. لا مصب این وسطها گیر کردم٬ نه اونقدر استعداد دارم که قناری فروشی باز کنم و نه اونقدر از همه چی آزادم که با آدم شدن زندگیم بگذره.. 
اما
خیلی دلم می خواد باور کنه که من راه خودمو پیدا کردم، هرچند که هیچ وقت پسر حرف گوش کنی نبودم. می گفت جای این که شبها تا صبح ها پشت کامپیوترت بازی کنی و الکی امید داشته باشی یکی صبح به حسابت پول می ریزه، پاشه برو با اون لیسانس الکترونیک فکستنیت یه تعمیرگاه لواز الکترونیکی بازکن!
اون می خواست کارو بتونه ببینه و برنامه نویسی واسه اش کار به حساب نمی اومد! هر چند خودش به برکت مامان الان یه اولترابوک سامسونگ زیر دستشه که بیشتر برنامه نویس ها آرزوشو دارن!
خوشحالم که با این که دلش می خواست که تو یه اداره دولتی مشغول بشم محبورم نکرد و من هر روز با یه سودایی تو سر داشتم، این شرکت و نبسته یه شرکت دیگه باز کردم تا رویاهامو بسازم.


خیلی دلم می خواد باور کنه که برام مهم نیست که آدم شده باشم یا نه و عین خیالم هم نیست که حاکم شده باشم یا نه. اما دوست دارم بدونه که تنها غمم دوری از اونه و  فامیله و خدا رو شکر تا همین امروز که اینو می نویسم، همیشه شاد و خوشحال بودم، روزمو با شادی سر کردم و شب خواب های خوش دیدم. 

مولوی می گه 
هر کسی از ظن خود شد یارمن           از درون من نجست اسرار من

اینجا ها بود که دیگه حس کردم حالم خوب شده و دلم واشده. یه چند دقیقه ای با خاطراتشون زندگی کردم و روحیه گرفتم و الان هم لبحند رو لبمه و این لبخند نشون می ده که نوشتن دیگه بسه. برم سربسر نعمه بذارم!

رامین

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...