Skip to main content

از شیراز تا هاوایی


امروز تقریبا یه بطر شراب شیراز و تنهایی خوردم! خیلی سعی کردم اسمش یادم بمونه و تا بعدا بخرم اما فقط یادمه مستر چی چیک بود!

مطمئنم از نغمه هم بپرسم یادش نیست.

بگذریم. اما  الان فرصت خوبیه که به یکی از اون سئوالهای همیشگی رو جواب بدم. اگه فردا من برنده لاتاری بشم چی می شه؟ 

شما چی می گین؟ احتمالا خیلی ها میگن تو همون چند ماه اول همه رو رو هپر هپوت می کنی و بعدا به جای خالیش نیگاه میکنی و حسرت می خوری!!!!

اما تقریبا فقط نصفشو راست گفتن. من هیچ وقت حسرت نخوردم! شده هپر هپوت کنم اما حسرت نخوردم. 

نمی خوام به این فکر کنم که چقدرشو واسه چیزایی که نداشتم خرج می کنم تا داشته باشم و یا حتی چقدرشو واسه نداشته های کسایی که دوستشون دارم خرج می کنم. اما مطمئنم خدا یه چیزایی می دونست که بهم شاخ نداد!

اما اگه یه چند میلیونی داشتم حتما بالای یه تپه جنگلی که رو به دریا باشه یه ویلای مجهز یه ژنراتور برق و چاه آب و اینترنت و تلفن و از ین چیزا می خریدم و چند تا مانیتور 29 اینچ که و سطش یه تی وی 64 اینچ باشه با چند تا سرور که برام مثل یه پی سی کار کنن وسط اتاق پذایرایش می کاشتم. 

اینترنتی چند تا بیکارو استخدام میکردم و می شدم ناشر یه مجله اینترنتی که کارش نشر روزنامه اینترنتی از خبرهای مربوط به دنیای مجازی سفارشی شده واسه هر مشتری باشه!!
هر روز هم با ریس این قبیله تو تایبریوم الاینس و یا ایکاریم مصاحبه می کردم و یا چند تا پاپارزی می فرستادم سراغشون. 

یه روزم با خودم به عنوان بازگیر یکیشون مصاحبه می کردم و هر چی فحش بلد بودم به ناشر روزنامه یعنی خودم می دادم و کلی می خندیدم!!!. 

می شستم نوشته های خودمو می خوندم و کلی از خودم تعریف می کردم و  شب دوباره یه بطر دیگه می خوردم و مستو و میزون یه پست دیگه می ذاشتم!

احتمالا آسمون اون موقعه از اونجا ستاره های بیشتری داره و صداهای عجیب وغریب تری تری شنیده می شه. 

اما همین چند لحظه تصورش، می ارزه به میلیونها پولی که اگه واقعا بیاد، مطمئنا هیچکدوم از ازین کارها رو باهاش نمی کنم و از ترس از دست ندادنش انبارش می کنم!

خدا یا شکرت!
 من که حال میلیونر شدنو با یه بطر شراب یه وبلاگ نصفه نیمه بردم. ایشالله دیگرون هم حالشو با نوشتن خاطراتشون تو جزایر هاوایی ببرن و نه با تصور رویاهاشونو بعد از یه بطر شراب شیراز!!!!

اما بی انصافی نکنم صدای دریا و ستارهای میلسونز پوینت هم قشنگه!

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...