دوباره ....
چند روز پیش زیر دوش آب داشتم فکر می کردم.
اگه جای خدا بودم چی می دیدم؟
شاید هیچی چون احتمالا دیدن برام معنی نداشت.
اما
اگه آخر عالم بودم و آخر باهوش بودم و آخر قادر بودم و آخر مهربان و بخشنده و ...
احتمالا چون عقلم می رسید هیچ کاری نمی کردم.
شاید تصمیم می گرفتم که نباشم!
اما خدای این دنیا تصمیم دیگه ای گرفته بود. چون شکسپیر یه جورایی گفته بود بودن یا نبودن!
تو این فکرهای بودم که خدا بهم گفت فکر میکنی خیلی آسونه! من فقط یه ثانیه تخت سلطنتو بهت می دم. اگه تونستی خدایی کنی و آخرش از خدایی کردنت راضی باشی من کلا دم و تشکیلات آسمونی خودمو جمع میکنم و می رم و تو بشین جای من. احساس کردم خیلی دلش می خواست من تو اون یه ثانیه موفق از آب درمی اودم و اون می تونست بره همون جایی که اولش باید می رفت.
جایی که خدا باشه و نه این که مجبور باشه خدایی کنه!
خلاصه من یک ثانیه خداشدم! و اگه الان یه جاهایی از این دنیا به اون پاکی که باید باشه نیست به خاطر کارهایی که من تو این یه ثانیه کردم و چیزهایی که من و این یه ثانیه ساختم.
آخه یه هو دیدم هیچی نیست نه سیاهی بود و نه خاکستری! نه کسی می کشت و نه کسی می مرد. نه کسی به کسی دستور می داد و نه کسی سرخم می کرد. نه شب بود و نه گریه دلدادهُ به گوش می رسید و نه گدایی طلب عمر می کرد. نه گلی زیرپای غزالی له می شد و نه زندونی بود که پر باشه از دزد و روزنامه نگار. نه من بودم و نه تو! خلاصه هیچی نبود حتی تصور دنیا اونقدر عمیق نبود که تو فکر هم بشه به عمق سیاهیش نیگا کنی.
به خودم گفتم خوب اینطوری که نمی شه پس من کی خدایی کنم همه اش یه ثانیه تو این برهوت بی کسی؟ تصمیم گرفتم بسازم. درسته که قرار بود خدایی کنم اما خدا که نبودم! تصمیم گرفتم یه ردی بذارم که خودش رنگ بگیره و قرن ها و هزارها و حتی میلیونا سال بعد هم ردش بمونه!
خوب عیبش این بود که زیاد وقت فکر کردن نداشتم و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بودکه بینگ بنگو بسازم. هرچند از فکرم خوشم اومدُ وقت زیادی لازم نداشت یه بشکن و خودش اتوماتیک تا ته داستان می رفت.
قبل از این که حتی یه ثانیه وقتم شروع بشه بیگ بنگو ساختم و نشستم تا بقیه یک ثانیه رو از خداییم لذت ببرم.
یک ثانیه گذشت و خبری نشد، دوثانیه شد باز هم هیچی حتی از خدا هم خبری نشد.هر چی منتظر موندم نیومد که نیومد. یک ثانیه شد یک عمر ولی نیومد. کهکشانها و منظومه ها اومدن و زمین شکل گرفت و لی خدا نیومد! گلها و برگها و حیونات اومدن، عصر یخی شد و تموم شد و تپه ها و دشتها با لاله ها پر شدن. غزالها لابه لای گلها می رقصیدن و خدا نیومد.هنوز احساس خوب خدایی کردنو حتی برای یک ثانیه لمس نکرده بودم که
اتفاق افتاد!
گل غمگین زیر پای بچه آهو سربه هوا له شد.
غم تمام وجودمو گرفت و تا به خودم بیام و به کاردستیم نیگاه کنم داستان عوض شد!
ابرها همه جارو گرفتن و دودهای دودکش های کارخونه ها خبر از گشنگی کودکان خیابونی می داد. و گیوتین ها به پاشد، کوره های آدم سوزی شعله ور شدن. دیگه آتیش برای روشن کردن رویاها استفاده نمی شد و برای شکنجه استفاده می شد. و هر چی پیغام و پسغام فرستادم به گوششون نرفت که نرفت.
گاهگداری عاشقی به معشوقش گلی هدیه میکرد اما دلم از خون بود.
چشمامو بستم تا دمی فراموش کنم که هنوز بر تخت خدایی نشستم. و احتمالا پیش خودم گفتم عجب کلاهی سرم رفت!می دونستم درمونی برای این درد ها نیست اما اینو هم می دونستم که اشتباه نکردم! از روی این تخت که همه مکانها و زمانها رو می دیدم و اونم از هر کدوم بینهایت ورژن و می دونستم کدومش اونیه که باید باشه و می دونستم که دنیا داره جلو می ره و کاریش نمی شه کرد.
تازه تازه داشتم می فهمیدم که چرا خدا تختشو به من داد و رفت! چون خودش اونقدر ساده نبود که دنیای رو بسازه که هر لحظه اش دلشو بدرد بیاره. آره من دنیایی ساختم که کامل بود! تمام دانش و معرفت خداییم رو به همراه قدرت و احساس بهش دمیده بودم. بهترین و کامل ترین بود. بینهایت بار تست کردم و مطمئن شدم. همشون از همین جاده می گذشت و باید یه جایی هیتلر بوجود می اومد! یه جایی اون گل عاشق له می شد و یه جایی من باید می گریستم! اما غمگین بودم. به خاطر همون گل یه جایی از دلم غصه دار بود.
سرمو بلند کردم و به ساعت نیگاه کردم عقربه ثانیه شمار صدا کرد و یک ثانیه وقت من تمام شد.
هنوز زیر دوش آب گرم بودم. چه دوش لذت بخشی! این خیلی بهتر بود! نه بدی ها رو می دیدی و نه دلت خون گریه می کرد!
دوباره تصمیم گرفتم!
این بار سردرد صبح و صدای کوک ساعت که می گفت دیرشده همراه با یه دوش هولهولکی، بدون ریش و مسواک زدن و حرص خوردن تو صف قطاری که از دست داده بودم و اخم و تخم ریسس که بهم می گفت بازم مدرسه ات دیر شده رو با یه صبح قشنگ و یه دوش لذت بخش، یه نیمروی لذیذ و آهنگ در گلستانه شهرام ناظری عوض کردم!
زنگ زدم به ریسم گفتم یک ساعت مرخصی استعلاجی لازم دارم :) و حالشو بردم!
آره خدا قبل از من همه این کارها رو برنامه ریزی کرده بود و تنها فرق من با او این بود که من به کمال اعتقاد داشتم و او به وجود. او خداماند و و خدایی رو به من داد تا وجودش را با کمال نقاشی کنم.
فکر این که دیگه خدا نیستم خیلی لذت بخش بود. دوباره حواسم متوجه شهرام ناظری شدکه می خودند
در گلستانه
چه بوی علفی می آمد!
دوباره تو خودم فرو رفتم اما این بار گفتم بیخیال هر دوتامون معماریم.
من نرم افزار می سازم و او سخت افزار!
رامین
Comments
Post a Comment