اپیزود ۱:
تقریبا نجات پیداکرده بودیم!
اپیزود ۲:
آدمهای وحشی که بچه مو ازم دزدیده بودن از یه طرف و همراهی با ساواش و چنار تو جنگ های قبیله ای ترکیه از یه طرف دیگه خیلی واقعی به نظر می رسید. کل کل با معمار نرم افزاری شرکت نیوز لیمیتد از یه طرف دیگه و راین مدیر پروژه من از یه طرف که مثل اجنه ظاهر می شد در مقابل حمله سایلون هایی که به بیس های من دستبرد می زدن و تایبریوم ها رو می دزدیدن و همه چی رو غارت می کردن جیزی نبود! یکی یکی صحنه ها می اومدن و رد می شدن! اما هر چند وقت یه بار چشم هامو باز می کردم و می دیدمش که تو آشپزخونه مشعول بود و این تنها لحظاتی بود که احساس آرامش می کردم. اما دوباره چشمهام بسته می شد و روز از روز و روزی از نو! فکر کنم این قرص های سرماخوردگی یه چیزهایی توش داره!
اپیزود ۳:
صحنه عجیبی بود دونفر که یکی دراز بود و یکی کوچیک، یکی مهربون و یکی اخمو، یکی دشمن و یکی دوست دوربرم می پلکیدن! درازه بچه کوچیکمو (هر چند هر چی فکر کردم نفهمیدم کی بچه دار شده بودم) داشت از دست کوچیکه نجات می داد! ولی مجبور شد بچه رو بدون آمادگی پرت کنه طرف من. نتونستم بگیرم و تمام وجودم لرزید اما بچه افتاد رو زمین و بعد کلی غل خوردن شروع کرد به آرامی بهم خندیدن. مثل این که می گفت نگران نباش بابا ....
اپیزود ۴:
پایگاه های دشمن ها یکی یکی تسلیم می شدن و هواپیماهای خودی ردی از وجودشون باقی نمی ذاشت.
سر ما خورده بودم و هر چند اوضاع وخیمی نداشتم اما تقریبا نمی تونستم مرزبین رویاها و واقعیت رو تشخیص بدم. چشم هامو که رو هم می ذاشتم فراموش می کردم دارم بازی می کنم، رویا می بینم و یا واقعیته! اگه حالت عادی بود می شد تشخیص داد اما اون موقع من واقعا نمی تونستم.
اولین باری بود که حس باباشدن رو داشتم تجربه می کردم. واقعا عجیب بود. هنوز نمی دونم چقدر به واقعیت نزدیکه. بگذریم!
اپیزود ۵:
فکرکنم واقعا خوابم برد!
یه نوشته از چند ماه پیش که اونموقع خوشم نیومده بود اما امروز با هاش حال کردم و تصمیم گرفتم پابلیشش کنم.
Comments
Post a Comment