Skip to main content

Posts

Showing posts from 2008

تولد دوباره من

در یکی از شبهای دیر وقت زمستان که از یک مهمونی خسته کننده به خونه بر می گشتم، برق نبود و خیابونها سوت و کور. مجبور شدم ماشین رو اونور خیابون پارک و هنوز چند قدمی از عرض خیابون رو طی نکرده بودم که از روبروم، زیر ماشین صدای ناله گربه ای  شنیدم زوزه هاش بیشتر شبیه زوزه گرگهای نیمه شب بود.موهای بدنم سیخ شده بودن و دندونهام بهم می خوردن چشمهام صحنه ای رو که داشت می دید باور نمی کرد. تا در خونه و باز کردنش بیشتر از چند قدم راه نبود اما پاهام حرکت نمی کرد و فقط شمار بیشماری از گرگهای عجیب الخلقه ای رو یم دیدم که نگاهشون رو از دور جسد یه دختر بچه ای که دورش حلقه رده بودن برداشته بودن و به صورت من خیره شده بودن. هنوز دخترک داشت فریاد می کشید و کمک می خواست اما معلوم نبود چند ثانیه بعد چقدر از دیوارهای بغل خونه امون با خون اون رنگ می شه. می شد مجسم کرد که دارن تیکه تیکه اش می کنن. ایستاده بودم و چشمهاشون خیره به من می نگریستن. سیاه و ترسناک بودن. از یه طرف می شد دید که گرمای زندگی از پوست کبودش  داره خارج می شه  . از یه طرف جون خودم عزیز ترین چیزی بود که اون لحظه دوستش داشتم. آماده شدم بپرم به س...

منتظرتونم به قبیله ما بپیوندید.

یادمه نزدیک به 10 سال پیش یه گروه کوچیک دور هم جمع شدیم و یه بازی گروهی تو بی بی اس ندارایانه راه انداختیم. اسمش بازی بزرگ بود. چند سال بعدش هوس کردم دوباره تجربه مو تکرار کنم و اینبار گروه های Egroups به کمکمون اومدن و شروع کردیم. هنوز چند ماهی نگذشته بود که یاهو کلا egroups  رو خرید و ما رفتیم تو یاهو و چند وقت بعد کلوپ های یاهو هم تو گروه هاش ادغام شدن و ابزارمون میزون شد. اون روز ما 7 تا گروه 400 تا 500 نفره بودیم با 7 تا شهردار و مدیر و از این حرفها ... خیلی خوب بود دورهم جمع می شدیم و هر روز دوستهای جدید بهم اضافه می شد و عالی بود تا یه گردهمایی بزرگ تو هفت تا رستوران تو تهران برگزار کردیم که اومدن 4 تاشو گرفتن و هزار تا ... این شد که بعد از اون جمع کردیم و گروه ها خودشون زنده موندن و هنوز یه چند تایی ازشون کار می کنن اما نمی دونم چیکار... دیروز مشابه بازی هایی رو که می کردیم تو اینترنت دیدم اسمش بود Bitefighter. خیلی به بازی هایی که ما می کردیم شبیه بود من خوشم اومد شاید یه روزی چیزی شبی به این بازی رو ساختم ... شما هم بد نیست عضو شید: سرور 2 (بازی اول) سرور 3 (بازی دوم) منتظرتو...

10 دقیقه

برگ سبز غصه می خورد برگ زرد میر قصید دخترک خفته بود خورشید مست باران بود و ابرها وسوسه چوب جادوگری قصر رویاها در انتظار  او شاد بود سوار بر اسب سفید قصه ها، می تاخت  ترانه غم می سرودم اما می خندیدم ساده و خالی از همه چیز می ترسیدم، ولی راه زیبا بود مثل همیشه ایستادم او مرد جنگ بود نقاشی کردم رنگ کرد کافی بود 10 دقیقه  و فقط 10 دقیقه به چشمان بسته اش هنگام خواب بنگرم  تا برای همیشه حس بودنم را هدیه راهش کنم.  موشه تقدیم به همسر نازنینم به خاطر این که دوست داشتنی ترین لحظات زندگی را به من هدیه کرد.

دلم واسه خیلی از دوستان قدیمی تنگ شده!

دیروز یکیشون داغ دلمو تازه کرد ... ببین چقدر قشنگ نوشته بود: شب قدر امشب رحمت دوست جاریست , مانند رود , نه ! مانند باران , اگر دلتان لرزید , بغضتان ترکید , کسی اینجا محتاج دعاست , اگر یادتان بود باران گرفت دعایی به حال من بیابان کنید. ( سپیده تورانی )

راز آفرینش

خیام می گفت : راز آفرینش هر چند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا آورد به اضطرارم اول به وجود جز حیرتم از حیات چیزی نفزود رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود زين آمدن و بودن و رفتن مقصود از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود ای دل تو به ادراک معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی اینجا به مِی و جام بهشتی میساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی دوری که در آمدن و رفتن ماست او را نه نهایت نه بدایت پیداست کس می نزند دمی درین معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست تا چند زنم به روی دریا ها خشت بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت اسرار ازل را نه تو دانی و...

به یاد لیوان روی طاقچه

دقایقی از روز را به یاد دیروز خلوت کرده بوده و خنده های ناشیانه جمع سه نفریمان در شبه جزیره پوردرویش را به بهای گناه های عامیانه مرور می کردم. نبش آن چهار راه و بالا سر دکان تابلو ساز، پس اندرونی و در انتهای اتاق بر روی گلیمی سوخته سوخته سه بی غم نشسته بود. یکی پک می زد، دیگری ساز می زد و آنیکی ناله سر می داد. می چرخاند و فقط از راست می چرخید و دم می داد و رد می کرد و می خندید. من بودم و مرد پارسایی که اکنون در بلاد خارجه و در مقر دشمن بزرگ بنشسته و هنوز به اطرافیان چشمکانی هدیه می دهد. نفر سوم پسر ابراهیم بزرگ، مهمان سفره های رنگین، یار قافله. ابراهیم زاده می خواند و عاشق بودن، بود تا باز بخواند و پارسامرد ما زندانی دیوارهای دودی و در فکر فرار به آنسوی آبها و من در فکر ساز خودم که چرا مرا نمی خواند. انتهای هر نوبت پارسا سر می جباند آخرین چیکف خود را هدیه میکرد آنوقت سرش به عرش می رفت و برمی گشت و سیاهی های گلیم یک به یک افزوده می شد. سر هر نوبت آوازه خوان ما دوباره جان می گرفت و من هر بار می مردم. هر بار که کلون در به صدا در می آمد، میهمانی تحفه ای تقدیم لیوان بالای طاقچه می کرد و یا ...

من معلم نیستم

معلم خسته تر از همیشه تو یه کلاس سرگردون بود. خیلی سخت بود باید همه یاد می داد اونم کسایی که تا اونروز هر چی یاد گرفته بودن با چیزهایی که اون باید یاد می داد فرق می کرد. کارش خیلی سخت بود اونقدر سخت که آرزو می کرد کاش هیچ وقت معلم نشده بود. یه خط راست کشیده بود و یه دایره دورش می گفت بچه ها این دایره همون دنیای ماست و این خط راست که از دورترین جایی که می تونین تصور کنین می آد و به دورترین جایی که می تونین تصور کنین خواهد رفت من بهش میگم محور طول. فکر نکنین دنیایی که ما می شناسیم خیلی بزرگه چون این دایره هر چقدر که هم بزرگ باشه بیرونش خیلی بزرگتره فکر کن از خیلی دورتر داری نیگاش میکنی دایره رو می تونی تو دستات بگیری اما اگه بری توش هرچقدر دستات دراز باشن به ته اون خط که یه جایی داره دایره رو قطع میکنه نمی رسه. خلاصه این دایره چون تو دستاته خیلی کوچیکه اما بلند ترین دستها هم نمی تونن دو سر خط رو بگیرن پس خطها خیلی بزرگن و با همه این حرفها این خطهای بزرگ تو ی این دایره کوچیک گیر کرده. یکی پرسید معلم جون، می شه یه بار دیگه توضیح بدی؟ معلم گفت اره جونم شاید من بد گفتم یه بار دیگه توضیح می ...

گفت و گفتم

گفت : آرزوهای محال آرزوهای محال من!!! ای کاش ایران عزیزم آنقدر امن و آرم بود که هرگز حتی برای لحظه ای به مهاجرت نمی اندیشیدم. ای کاش دکتر احمدی نژاد پیش از سخن گفتن کمی قکر می کردند. ای کاش آغوش من آنقدر بزرگ بود که جایگاه امنی برای کودکان بی سرپرست کشورم می شد. ای کاش ببرها هرگز اهوها را نمی دریدند تا من هم می توانستم راز بقا ببینم. ای کاش قاصدکان پیامبر بودند. ای کاش خدا به زمین نزدیک تر بود. کودک گفتم : لحظه ای رعد پس آن آه برق می غرید و آهو هراسان بود. آسمان آبی نبود و دریا خروشان رنگ دانه های سبز خون گریه می کردن و دکتر خواب تنهایی های خود را می دید. پیاده ها می لرزیدند و و خیایانها هرز می رفتند تا جویبار می خشکید و تو تنها با یاد فردا همچنان می رفتی ... موشه

اصلا مهم نیست بازی قشنگه ...

امروز چند تا اتفاق افتاد که یاد خیلی چیزها افتادم، نوشتم یادم نره این که تو فارکس یه ترد کردم که توش سه تا اشتباه داشت و باخت .... این که قرار بود فارکس رو مثل هر کار دیگه از حوزه خونه بیرون بکشم و نتونستم بیرون بکشم و دیر شد و بهش گند زده شد ... این که بعد آخرین بگو مگو تصمیم گرفته بودم دیگه حرف نزنم عمل کنم که نکرده بودم و ... چون دیروز دیروز بود نمی خواستم صبح هدیه ولنتاین بدم که دادم و نتیجه اش این شد که فهمیدم اندازه معمولی ها هم نیستم ... یه روز که خونه بود نمیخواستم براش سهم بذارم که گذاشتم در عوضش شام ماست خورد حتی تعارف هم نکرد... نمی خواستم چایی بریزم دلم نیومد تنهایی بخورم واسش چای بردم در قبالش تشکر هم نکرد ... نمی خواستم دربدر شم و همیشه می گفتم همینجا بهترینه که با احمدی نژاد دست به دست هم دادن که دربدرم کنن .... نمی خواستم بازی کنم که بردشم یه جورایی باخته ... خب باید چیکار کنم یعنی باید ... دیگه تو فارکس اشتباه نکرد که نمی شه مگه بزارمش کنار ... فارکس رو ببرم بیرون که نمی شه مگه برم تو انباری ... بگو مگو نکنم که نمی شه چون اونموقع باید تیکه پاره کنم ... هدیه ندم که نم...

ما و اونها

هوا رو به تاریکی بود و یه میز بزرگ با کلی تزیینات مذهبی و تعداد زیادی عود که دود می کرد اولین خاطره من از سفرم به تایلند بود. گشنه امون بود و رستورانهای اونجا اونقدر بو می داد که نمی شد رفت طرفش و دربه در یه مک دونالدی کی اف سی یا چیزی شبیه این با ننی تو خیابونهای دور هتلومون پرسه می زدیم ... با ورمون نمی شد پرواز های تایلند کنسل نشده باشن آخه چند روز پیش کودتا سده بود و ریس جمهور تایلند نمی تونست از یه سفر خارجی برگرده و نیرو های نظامی کنترل کشور رو به دست گرفته بودن. شاه تایلند هم هنوز از حمایت خودش از نظامیان حرفی نزده بود. اوضاع چندان به راه نبود و ما که از ایران داشتیم میرفتیم یاد انقلاب و جنگ های خیابونیش می افتادیم و چه شور و شری که بر پا بود. اما خاطره من از تایلند دو روز بعد از کودتا یه تانک بود که گوشه میدون بصورت نمادین پارک شده بود و سربازها روش به مردم گل می دادن. و مردیم که همه در راستای حمایت از تصمیم شاهشون یه روز لباس زرد با آرم شاهشون رو پوشیدن. حتی یک ساعت نا آرامی، قطع سرویس های جاری از حمل ونقل تا کارخونه ها، درگیری نظامی، تغییر برنامه های صدا و سیمای اونها و... ...

پله یازدهم دریا

پله اول: من نبودم از مامانم بپرسین ... حتمالا نه ماه بدون فکر و شاید نه ماه بدون حس ... پله دوم: یادم نمی آد خیلی کوچیک بودم ... احتمالا کلی نازمو می کشیدن شیر توی پستونک رو تا ته ش بخورم یا اگه پوشکمو رو باز کنن تروفرش جیش نکنم... به مامانم بگم جیش دارم و اونها قربون صدقه این جیش گفتنم برن ... پله سوم: خیلی بچه که بودم فکر میکردم که چقدر بزرگترها چیزهای عجیب غریبین. همه دارن از حرفهایی حرف میزنن که من نمی فهمم ... برای مهم بود بدونم توی یه قطار اسباب بازی چه خبره چرا چراغاش روشن میشن ...اما بزرگترها نمی ذاشتن می گفتن باید با قطارت بازی کنی نه این که بازش کنی ... خوب من باز کردن و بیشتر از بازی کردن دوست داشتم. اصلا قطار بازی دوست نداشتم. پله چهارم: دبستانی که شدم یه شب دیکته 19 شدم. فقط یادمه 2 ساعت تو راه پله منتظر شدم بابا بیاد تا وقتی می ریم خونه مامان دعوام نکنه...آخه اون همیشه می خواست من دکتر بشم...خواستی که هیچ کدوم از بچه هاش براروده نکردن. حتما باید حرف هاشونو گوش کرد چشم مامان، چشم بابا تنها چیزی که باید بلد باشم. اما دقیقا روز تولد 15 سالگیم برای اولین بار با مام...

اومدن رفتنمون، کاغذی بود

باورت می شه دنیای ما یه دنیای کاغذیه ...  باور کن .. . منم این باورو نشون می دم ...   این همون قصری که تو خیالمون می سازیم بزرگه، قشنگه ، سفیده ...     وقتی به این شهر اومدم وعده شو به من داد...

فارکس رامینی

توصیه می کنم دوستانی که به فارکس علاقه ای ندارن نخونن چون جمع بندی بعضی از تجربیاتمه که بصورت یه مقاله نوشتم. هیچ وقت سعی نخواهم کرد که شیوه ترید، انتخاب ابزار و یا خلاصه هر گونه تکنیکی که برای ترید لازم است رو به شما و دیگرون منتقل کنم چرا که به نظر م ترید بیشتر از اونی که می شه تصور کرد شخصی است و بیشتر از این که به تکنیک نیاز داشته باشد به تجربه مبتنی بر دانش نیاز دارد. پس هر کسی باید راه خودش رو پیدا کند اما برای سریعتر پیمودن این راه، تجربیات خودم و شیوه و ابزاری که ازشون استفاده می کنم رو در اختیار شما قرار می دم . منتظرم تا نقد بشن و من بتونم هر اونها رو به تکامل برسونم. برای یه ترید موفق به اطلاعاتی لازم دارمی که از قبل یا تو ذهنمون جمعشون کردیم و یا این که با مشاهده دست نوشته ها، چارتها و... بهش می رسیم. من برای این که بتونم در سریع ترین زمان ممکن به روز ترین اطلاعات لازم رو داشته باشم راه حل زیر رو برای خودم انتخاب کردم : 1- اول باید روز مناسب برای ترید رو پیدا کنم. نمی دونم شما چطور فکر می کنید! اما من اگه شور ترید کردن نداشته باشم شده نزدیک به یک هفته به شمت ترید پیش نرفتم....