در یکی از شبهای دیر وقت زمستان که از یک مهمونی خسته کننده به خونه بر می گشتم، برق نبود و خیابونها سوت و کور. مجبور شدم ماشین رو اونور خیابون پارک و هنوز چند قدمی از عرض خیابون رو طی نکرده بودم که از روبروم، زیر ماشین صدای ناله گربه ای شنیدم زوزه هاش بیشتر شبیه زوزه گرگهای نیمه شب بود.موهای بدنم سیخ شده بودن و دندونهام بهم می خوردن چشمهام صحنه ای رو که داشت می دید باور نمی کرد. تا در خونه و باز کردنش بیشتر از چند قدم راه نبود اما پاهام حرکت نمی کرد و فقط شمار بیشماری از گرگهای عجیب الخلقه ای رو یم دیدم که نگاهشون رو از دور جسد یه دختر بچه ای که دورش حلقه رده بودن برداشته بودن و به صورت من خیره شده بودن. هنوز دخترک داشت فریاد می کشید و کمک می خواست اما معلوم نبود چند ثانیه بعد چقدر از دیوارهای بغل خونه امون با خون اون رنگ می شه. می شد مجسم کرد که دارن تیکه تیکه اش می کنن. ایستاده بودم و چشمهاشون خیره به من می نگریستن. سیاه و ترسناک بودن. از یه طرف می شد دید که گرمای زندگی از پوست کبودش داره خارج می شه . از یه طرف جون خودم عزیز ترین چیزی بود که اون لحظه دوستش داشتم. آماده شدم بپرم به س...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...