در یکی از شبهای دیر وقت زمستان که از یک مهمونی خسته کننده به خونه بر می گشتم، برق نبود و خیابونها سوت و کور. مجبور شدم ماشین رو اونور خیابون پارک و هنوز چند قدمی از عرض خیابون رو طی نکرده بودم که از روبروم، زیر ماشین صدای ناله گربه ای شنیدم زوزه هاش بیشتر شبیه زوزه گرگهای نیمه شب بود.موهای بدنم سیخ شده بودن و دندونهام بهم می خوردن چشمهام صحنه ای رو که داشت می دید باور نمی کرد. تا در خونه و باز کردنش بیشتر از چند قدم راه نبود اما پاهام حرکت نمی کرد و فقط شمار بیشماری از گرگهای عجیب الخلقه ای رو یم دیدم که نگاهشون رو از دور جسد یه دختر بچه ای که دورش حلقه رده بودن برداشته بودن و به صورت من خیره شده بودن. هنوز دخترک داشت فریاد می کشید و کمک می خواست اما معلوم نبود چند ثانیه بعد چقدر از دیوارهای بغل خونه امون با خون اون رنگ می شه. می شد مجسم کرد که دارن تیکه تیکه اش می کنن. ایستاده بودم و چشمهاشون خیره به من می نگریستن. سیاه و ترسناک بودن. از یه طرف می شد دید که گرمای زندگی از پوست کبودش داره خارج می شه . از یه طرف جون خودم عزیز ترین چیزی بود که اون لحظه دوستش داشتم. آماده شدم بپرم به سمت در و برم تو خونه که در عرض چند ثانیه و قبل از اینکه من بخودم بیام همه شون شروع به پریدن به این ور اونور و من فقط صدای زوزه های اونها رو می شنیدم و دیگه صدای دخترک شنیده نمی شد. استخونهام زیر پاهای اونها داشتن له می شدن درست مثل این که یه ترن با چرخهای خار دار داره از روت رد می شه و پنجه هاشون تو ی تنم فرو می رفت ولی مثل این که این گوشت اونها رو پس می زد سریع پنجه اشون در می آوردن و دور می شدن. سوراخ سوراخ شده بودم شاهرگ گردنم بریدشده بود و درد تمام استخونهام و فراگرفته بود. و فقط یه لحظه چشممو باز کردم و این بار بیشتر از قبل ترسیدم.
موجود سیاه بلندقد با دندونهای سفید و چشمهای کم سو با شدت هر چه تمام تر داشت گرگها رو تیکه پاره می کرد. با هر ضربه شمشیرش یکی از اون موجودات کریه نصف می شدن و خون همه جای خیابون رو گرفته بود. دیگه از اون چشمهای ترسناک خبری نبود ولی هنوز می شد دید که یه سایه به سمت دخترک داره حرکت میکنه و خون از گردن دخترک طوری بیرون پاشید طوری که من گرمای اون برای آخرین بار تو زندگیم زیر لبهام حس کردم. . .
وقتی چشمهامو باز کردم خودمو تو یه تخت بزرگ تو یه اتاق شیک با انواع اقسام ابزار الکترونیکی از کامپیوتر گرفته تا بازیتو یه شهر عجیب غریب پیدا کردم. دیوارها همه قرمز بودن و تو یخچال بسته های فریز شده خون رو می تونستی به وفور پیدا کنی. و هر چند وقت یه بار سام بهم سر می زد. اون بود که نصف جونمو نجات داده بود. و حالا من یکی از ومپایر های ایرانی اینترنتی هستم.
یه قبیله به اسم دوم و یه ریس قبیله به اسم برین ایکس دارم. یه خونه تو وی ساید و کلی آرم و عکس و از این حرفها...یه ویش لیست تو ویشلیستر، تو اروکات و فیس بوک هم جای خود دارد. وبلاگمم هم که می بینید و آخرین فعالیتم ورود به دسته فوتبالیستهای سوپراستار است.
فکر میکنم من از اون ومپایر هایی خواهم بود که از پشت کامپیوترشون تکون نمی خورن و پارتی هاشونو تو وی ساید می گیرن و ورزشونو تو سوپراستارز میکنن. جنگهاشون تو بایت فایت اتفاق می افته و با یو تیوب زوزه می کشن. جای خون رد بول می خورن و طعمه هاشونو با یاهو مسنجر پیدا میکنن. آلبوم عرسیشونو تو پیکاسو نگه می داره و کادوی تولد به دیگرون وب سایت می دن و...
خلاصه اینجوری شد که من یه جور دیگه به دنیا اومدم. اگه خواستین منو ببینین به یکی از آدرسهای زیر مراجعه کنین:
daneshmand@gmail.com
http://Mosheroom.blogspot.com
http://picasaweb.google.com/daneshmand
http://www.vside.com/app/profile/user/blackhand
http://www.facebook.com/people/Ramin-Daneshmand/675993550
http://www.orkut.com/Main#Profile.aspx?rl=fpp&uid=17925080363908603373
http://www.youtube.com/user/ramindaneshmand
Comments
Post a Comment