Skip to main content

پله یازدهم دریا

پله اول: من نبودم از مامانم بپرسین ... حتمالا نه ماه بدون فکر و شاید نه ماه بدون حس ...
پله دوم: یادم نمی آد خیلی کوچیک بودم ... احتمالا کلی نازمو می کشیدن شیر توی پستونک رو تا ته ش بخورم یا اگه پوشکمو رو باز کنن تروفرش جیش نکنم... به مامانم بگم جیش دارم و اونها قربون صدقه این جیش گفتنم برن ...
پله سوم:
خیلی بچه که بودم فکر میکردم که چقدر بزرگترها چیزهای عجیب غریبین. همه دارن از حرفهایی حرف میزنن که من نمی فهمم ... برای مهم بود بدونم توی یه قطار اسباب بازی چه خبره چرا چراغاش روشن میشن ...اما بزرگترها نمی ذاشتن می گفتن باید با قطارت بازی کنی نه این که بازش کنی ... خوب من باز کردن و بیشتر از بازی کردن دوست داشتم. اصلا قطار بازی دوست نداشتم.
پله چهارم:
دبستانی که شدم یه شب دیکته 19 شدم. فقط یادمه 2 ساعت تو راه پله منتظر شدم بابا بیاد تا وقتی می ریم خونه مامان دعوام نکنه...آخه اون همیشه می خواست من دکتر بشم...خواستی که هیچ کدوم از بچه هاش براروده نکردن.
حتما باید حرف هاشونو گوش کرد چشم مامان، چشم بابا تنها چیزی که باید بلد باشم. اما دقیقا روز تولد 15 سالگیم برای اولین بار با مامانم دعوام شد ... چرا که تزیینات سالن تولدم رو با سلیقه خودم می خواستم بچینم ویادم نمیآد چرا مامان مخالف بود شاید کار خطرناکی داشتم می کردم... ولی اولین من زندگیمو اونجا گفتم و یه پله بزرگتر شدم.
پله پنجم:
راهنمایی که بودم یه رفیق کشتی گیر داشتم بهم می گفت ترک خر بد دا میکردم و همییشه کارمون به دعوا می کشید چون زورم بهش نمی رسید مجبور بودم از روش ترکی پیش بگیرم ... سرشو می گرفتم ول نمی کردم اون می زد ولی من ول نمی کردم اونقد پیله میکردم که می برید ...اگه زیاد از حد گیر می داد به خدمت فلان جاش می رسیدم. بعدا دیدم که اصلا خر بودن عیب نیست ... اصلا خوش به حال همه خرها که از همه آدمها راحت تر زندگی مبکنن.
پله ششم:
دبیرستانی که شدم نگو... همه چی رو تست کردم . از مذهب و ایدئولوژی گرفته تا خلاف های الکی نیمه شب، اولین رفیق و رفیق بازی، اولین دوست دختر و اولین سکس، فرار از مدرسه، بازداشت، کلاهبرداری، دروغ و ....نمی دونم بد بود یا نه اما می دونم خیلی خوش می گذشت. نه مسئولیتی نه نگرانی ...بی خیال تر از همه دنیا ... تو پادگان دم خط مقدم برای سهمیه رزمندگانش، موتور سواری و ماشین دزدی، صبح پارک لاله و ظهر یواشکی تو سینما سیگار کشیدن و... هر چی که فکر میکنین یه نوجوان می تونه بکنه من کردم ...
پله هفتم:
رفتم دانشگاه عوض شدم. زندگی کردن رو یاد گرفتم، تازه فهمیدم جنس واقعی مخالف یعنی چی. واقعا مخالفه ... فهمیدم که ما تو دبیرستان خلافی نمی کردیم بعضی از دانشجو هازندگیشونو پاش گذاشتن مثلا یه رفیق که بابش نمایندگی فروش اپل داشت واسه جور کردن دوای شبش ماشین حساب منو قرض میکنه و می فروشه ...فهمیدم تقلب کردن به ضرر خوده آدمه و بعد از 6 سال تقلب اولین بار بدون تقلب رفتم سرجلسه امتحان ...فهمیدم که کار کردن هم همونقدر واقعی شده ...تکثیرفیلم، فروشنده کفش ملی، راننده تاکسی، تکنسین تراش، مدیر تولید لابراتوار تولید لنز، مدیر فروش، آموزشگاه آموزشی، کامپیوتر فروشی، قسطی فروشی، دلایل سخت افزار، برنامه نویسی، وب نویسی ...بعضی هاش دیگه یادم نمی آد رو تجربه کردم تازه فهمیدم که باید به کار جوز دیگه ای نیگاه کنم.
پله هشتم:
رفتم سربازی دوره خوبی بود تنها ایردش این بود که مجبور شدم به هزار نفر هزار تا دروغ بگم که کمتر برم. مرخصی ها دوستا مو می خریدم، با پول غیبت ها رو ردیف میکردم با اونقدر نمی رفتم که بخشش بخوره اگه نمی خورد هم پارتی گیرم بیاد.. در کل تو سربازی زیاد اتفاقی نیفتاد چون هیچ وقت نبودم ... دقیقا زمانی بود که من کارم و تو یه فاز جدید تر شروع کرده بودم.
پله نهم:
کار کردم و کار کردم و کار ... شرکت زدم اونم نه یکی شاید یشتر از 4 تا غیر رسمی و 3 تا رسمی ... رفتم مرکز فناوری شریف شده سرپرست مرکز پیشرو، مسئول فنی و... اوضاع خوب بود و جون مبکندیم و لقمه نونی گیرمون میومد ... اما بعد از 10 سال خططمو عوض کردم آخه فهمیدم تا حالا به دوربرم اشتباه نیگاه میکردم. تا حالا هدفم کار کردن بود، سمت بود، مدیریت بود ، ریاست بود و از این چیزها اما وقتی به همه اش رسیدم دیدم بیشتر از همه اینها پول لازمه که متاسفانه تو حوزه کار ما یکی رفت و یکی اومد و قحطی پول شد..یکم پژوهش کردم و بعدش فکر کردم نتیجه گرفتم که تو این زمونه واسه پول درآوردن جون کندن لازم نیست. معمولا کسایی پول در می ارن که راهشو یاد گرفته باشن نه عرقش رو ریخته باشن ....شاگرد و اوستایی ماله قدیمها بود ... منم کارکردن و گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم زندگی کنم...
پله دهم:
بالاخره زن گرفتم ...یعنی که با ننی مزدوج شدم و یه زندگی خفن راه انداختیم...نه این که همه چی جور بود نه بالاخره اون دوید و من دویدم و به کمک بابا و مامانامون بالاخره جمع کردمی و راه افتادیم...همه چیزش خوب به ...بهتر از اون که می شه پیش بینی کرد...نمی دونم چرا این م شده که مردا وقتی به هم می رسن می خوان بگن که پشیمونن که ازدواج کردن در حالی که هرچی دارن (اگه داشته باشن) ماله همونه...
پله یازدهم:
وقتی فکر میکردم بزرگ شدم پیش خودم می گفتم این بچه ها چقدر عجیب غریبن. تو ذهنشون داره چی می گذره...مگه می شه یه بچه رو بدون این که تربیتش کنی ولش کنی وسط میدون یه مهمونی رو بهم بزنه! خدا به داد صاحبخونه برسه...یا مگه می شه دنگ و دونگ یه بچه رو بیش از 10 دقیقه تحمل کرد....اصلا مگه می شه بچه رو دوست داشت؟
تا این که آبجی گلم از بلاد خارجه اومد تهرون ... اینبار مثل همیشه نبود بغلش یه خواهرزاده گل تر از خودشو گرفته بود آورده بود
...اینجا بود که فهمیدم می شه دوست داشت می شه بچه ها رو هم دوست داشت بعد از غزل دختر آبجی ننی که اولین موجود زیر 5 سال بود که به نظرم جذاب و دوست داشنتنی اومده بود این بار واقعا احساس کردم بچه مژی رو دوست دارم اونم نه کم خیلی خیلی زیاد. فکر میکنم به پله دیگه بزرگتر شده باشم...
پله دوازدهم: ادامه دارد ...

موشه
دلم واسه دریا تنگ شده

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...