پله اول: من نبودم از مامانم بپرسین ... حتمالا نه ماه بدون فکر و شاید نه ماه بدون حس ...
پله دوم: یادم نمی آد خیلی کوچیک بودم ... احتمالا کلی نازمو می کشیدن شیر توی پستونک رو تا ته ش بخورم یا اگه پوشکمو رو باز کنن تروفرش جیش نکنم... به مامانم بگم جیش دارم و اونها قربون صدقه این جیش گفتنم برن ...
پله سوم:
خیلی بچه که بودم فکر میکردم که چقدر بزرگترها چیزهای عجیب غریبین. همه دارن از حرفهایی حرف میزنن که من نمی فهمم ... برای مهم بود بدونم توی یه قطار اسباب بازی چه خبره چرا چراغاش روشن میشن ...اما بزرگترها نمی ذاشتن می گفتن باید با قطارت بازی کنی نه این که بازش کنی ... خوب من باز کردن و بیشتر از بازی کردن دوست داشتم. اصلا قطار بازی دوست نداشتم.
پله چهارم:
دبستانی که شدم یه شب دیکته 19 شدم. فقط یادمه 2 ساعت تو راه پله منتظر شدم بابا بیاد تا وقتی می ریم خونه مامان دعوام نکنه...آخه اون همیشه می خواست من دکتر بشم...خواستی که هیچ کدوم از بچه هاش براروده نکردن.
حتما باید حرف هاشونو گوش کرد چشم مامان، چشم بابا تنها چیزی که باید بلد باشم. اما دقیقا روز تولد 15 سالگیم برای اولین بار با مامانم دعوام شد ... چرا که تزیینات سالن تولدم رو با سلیقه خودم می خواستم بچینم ویادم نمیآد چرا مامان مخالف بود شاید کار خطرناکی داشتم می کردم... ولی اولین من زندگیمو اونجا گفتم و یه پله بزرگتر شدم.
حتما باید حرف هاشونو گوش کرد چشم مامان، چشم بابا تنها چیزی که باید بلد باشم. اما دقیقا روز تولد 15 سالگیم برای اولین بار با مامانم دعوام شد ... چرا که تزیینات سالن تولدم رو با سلیقه خودم می خواستم بچینم ویادم نمیآد چرا مامان مخالف بود شاید کار خطرناکی داشتم می کردم... ولی اولین من زندگیمو اونجا گفتم و یه پله بزرگتر شدم.
پله پنجم:
راهنمایی که بودم یه رفیق کشتی گیر داشتم بهم می گفت ترک خر بد دا میکردم و همییشه کارمون به دعوا می کشید چون زورم بهش نمی رسید مجبور بودم از روش ترکی پیش بگیرم ... سرشو می گرفتم ول نمی کردم اون می زد ولی من ول نمی کردم اونقد پیله میکردم که می برید ...اگه زیاد از حد گیر می داد به خدمت فلان جاش می رسیدم. بعدا دیدم که اصلا خر بودن عیب نیست ... اصلا خوش به حال همه خرها که از همه آدمها راحت تر زندگی مبکنن.
پله ششم:
دبیرستانی که شدم نگو... همه چی رو تست کردم . از مذهب و ایدئولوژی گرفته تا خلاف های الکی نیمه شب، اولین رفیق و رفیق بازی، اولین دوست دختر و اولین سکس، فرار از مدرسه، بازداشت، کلاهبرداری، دروغ و ....نمی دونم بد بود یا نه اما می دونم خیلی خوش می گذشت. نه مسئولیتی نه نگرانی ...بی خیال تر از همه دنیا ... تو پادگان دم خط مقدم برای سهمیه رزمندگانش، موتور سواری و ماشین دزدی، صبح پارک لاله و ظهر یواشکی تو سینما سیگار کشیدن و... هر چی که فکر میکنین یه نوجوان می تونه بکنه من کردم ...
پله هفتم:
رفتم دانشگاه عوض شدم. زندگی کردن رو یاد گرفتم، تازه فهمیدم جنس واقعی مخالف یعنی چی. واقعا مخالفه ... فهمیدم که ما تو دبیرستان خلافی نمی کردیم بعضی از دانشجو هازندگیشونو پاش گذاشتن مثلا یه رفیق که بابش نمایندگی فروش اپل داشت واسه جور کردن دوای شبش ماشین حساب منو قرض میکنه و می فروشه ...فهمیدم تقلب کردن به ضرر خوده آدمه و بعد از 6 سال تقلب اولین بار بدون تقلب رفتم سرجلسه امتحان ...فهمیدم که کار کردن هم همونقدر واقعی شده ...تکثیرفیلم، فروشنده کفش ملی، راننده تاکسی، تکنسین تراش، مدیر تولید لابراتوار تولید لنز، مدیر فروش، آموزشگاه آموزشی، کامپیوتر فروشی، قسطی فروشی، دلایل سخت افزار، برنامه نویسی، وب نویسی ...بعضی هاش دیگه یادم نمی آد رو تجربه کردم تازه فهمیدم که باید به کار جوز دیگه ای نیگاه کنم.
پله هشتم:
رفتم سربازی دوره خوبی بود تنها ایردش این بود که مجبور شدم به هزار نفر هزار تا دروغ بگم که کمتر برم. مرخصی ها دوستا مو می خریدم، با پول غیبت ها رو ردیف میکردم با اونقدر نمی رفتم که بخشش بخوره اگه نمی خورد هم پارتی گیرم بیاد.. در کل تو سربازی زیاد اتفاقی نیفتاد چون هیچ وقت نبودم ... دقیقا زمانی بود که من کارم و تو یه فاز جدید تر شروع کرده بودم.
پله نهم:
کار کردم و کار کردم و کار ... شرکت زدم اونم نه یکی شاید یشتر از 4 تا غیر رسمی و 3 تا رسمی ... رفتم مرکز فناوری شریف شده سرپرست مرکز پیشرو، مسئول فنی و... اوضاع خوب بود و جون مبکندیم و لقمه نونی گیرمون میومد ... اما بعد از 10 سال خططمو عوض کردم آخه فهمیدم تا حالا به دوربرم اشتباه نیگاه میکردم. تا حالا هدفم کار کردن بود، سمت بود، مدیریت بود ، ریاست بود و از این چیزها اما وقتی به همه اش رسیدم دیدم بیشتر از همه اینها پول لازمه که متاسفانه تو حوزه کار ما یکی رفت و یکی اومد و قحطی پول شد..یکم پژوهش کردم و بعدش فکر کردم نتیجه گرفتم که تو این زمونه واسه پول درآوردن جون کندن لازم نیست. معمولا کسایی پول در می ارن که راهشو یاد گرفته باشن نه عرقش رو ریخته باشن ....شاگرد و اوستایی ماله قدیمها بود ... منم کارکردن و گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم زندگی کنم...
پله دهم:
بالاخره زن گرفتم ...یعنی که با ننی مزدوج شدم و یه زندگی خفن راه انداختیم...نه این که همه چی جور بود نه بالاخره اون دوید و من دویدم و به کمک بابا و مامانامون بالاخره جمع کردمی و راه افتادیم...همه چیزش خوب به ...بهتر از اون که می شه پیش بینی کرد...نمی دونم چرا این م شده که مردا وقتی به هم می رسن می خوان بگن که پشیمونن که ازدواج کردن در حالی که هرچی دارن (اگه داشته باشن) ماله همونه...
پله یازدهم:
وقتی فکر میکردم بزرگ شدم پیش خودم می گفتم این بچه ها چقدر عجیب غریبن. تو ذهنشون داره چی می گذره...مگه می شه یه بچه رو بدون این که تربیتش کنی ولش کنی وسط میدون یه مهمونی رو بهم بزنه! خدا به داد صاحبخونه برسه...یا مگه می شه دنگ و دونگ یه بچه رو بیش از 10 دقیقه تحمل کرد....اصلا مگه می شه بچه رو دوست داشت؟
تا این که آبجی گلم از بلاد خارجه اومد تهرون ... اینبار مثل همیشه نبود بغلش یه خواهرزاده گل تر از خودشو گرفته بود آورده بود
...اینجا بود که فهمیدم می شه دوست داشت می شه بچه ها رو هم دوست داشت بعد از غزل دختر آبجی ننی که اولین موجود زیر 5 سال بود که به نظرم جذاب و دوست داشنتنی اومده بود این بار واقعا احساس کردم بچه مژی رو دوست دارم اونم نه کم خیلی خیلی زیاد. فکر میکنم به پله دیگه بزرگتر شده باشم...
...اینجا بود که فهمیدم می شه دوست داشت می شه بچه ها رو هم دوست داشت بعد از غزل دختر آبجی ننی که اولین موجود زیر 5 سال بود که به نظرم جذاب و دوست داشنتنی اومده بود این بار واقعا احساس کردم بچه مژی رو دوست دارم اونم نه کم خیلی خیلی زیاد. فکر میکنم به پله دیگه بزرگتر شده باشم...
پله دوازدهم: ادامه دارد ...
موشه
موشه
دلم واسه دریا تنگ شده
Comments
Post a Comment