Skip to main content

دنیا یه کامپیوتر بزرگه که تو یکی از سلولهای حافظه اش هستی



نمی دونم دنیا اونقدر کوچیکه که ما تو قاصدک اون فبل کارتونی زندگی می کنیم و یا ا ونقدر بزرگ که اگه تو کمدمون یه دنیای دیگه جا بدن زیاد تعجب نمی کنیم آخه تو فیلم بلک من قبلا دیدیمش. اما جالبه اگه بشنوین که بهتون می گم که شما مثل یه سری گلبول سفید و قرمز می مونین که بعضی موقع ها تو جاده هایی که باید سفر کنین حرکت میکنین و بعضی مواقع اشتباهی تو خاکی می رین. خوب نتیجه اش می شه یه سری جنگ بین سلولهای سالم و دیونه ...همون موقع است که بهتون می گن که سلولهای سرطانی. یعنی دنیاتون سرطان داره. اما مگه مهمه حالا دوتا ماشین هم بره تو خاکی خیلی ها اصلا نمی فهمن که دوتا ماشین تو خاکین. اصلا ماشین که هیچ اگه با موشک هم برین تو دیوار خیلی ها خبر دار نمی شن. حتی اگه یه سری دیوونه بریزن تو مغازه ها چند صد نفری رو هم بکشن آدمهای کمی در جریان قرار می گیرن. نهایتش می شه جنگ جهانی دوم که کسایی پیدا می شن که هولوکاست رو فراموش کردن و کلی هم طرفدار دارن. اون که هیچ اگه دقت کنی می بینی جنگ ایران و عراق یا حمله به سومالی و افغانستان و عراق هم بزودی فراموش می شن همونطور که کشورگشایی های اسکندر و کوروش فراموش شدن. زمان و مسافت همه چیزو می تونه تغییر بده سفید و سیاه کنه و کاسه پرو خالی نشون بده.
اما همه چیز که جنگ نیست که فراموش شدنش بهتر از بیاد آوردنش باشه خیلی چیزهای دیگه ای هست که موندنش رو دوست داریم و بهش افتخار می کنیم مثل تابلوی نقاشی لبخند مونالیزا و یا قصر تخت جمشید.

هنوز می شه با لبخند مونالیزا لبخند زد یعنی 1
اما عظمت تخت جمشید رو فقط می تونیم شبیه سازی کنیم. یعنی 0
ولی یه روزی و یه جایی اون عظمت وجود داشت. خوب اینبار 1 رو باید تو یه سلول متفاوتی از حافظه ذخیره کرد.
ایران وجود داره 1
بابل وجود نداره 0
صندلی بغل دست من قهوه ایه 1
و خواب دیشب رو یادم نمی آد 0
1
0
...

یه چند دقیقه ای چشمهاتونو ببندین و به فیلم ماترکس فکر کنین که داره از در دیوار یک و صفر می ریزه پایین. آره دنیای ما هم فرقی باهاش نداره و می شه همه چی رو با صفر و یک که انتزاعی ترین تعریفهای دنیا هستن شکل داد و کافیه که این صفر رو یک ها رو تخیل کنین، تصور کنین و در نهایت احساسش به شما واقعی شدنشو میر سونه و شما می تونین حسش کنین. اون موقع است که به این حافظه عظیم که تو دوروبرتون ذخیره شدن دارین چند تا صفر رو یک دیگه اضافه میکنن. ماشینتون هنوز داره راه می ره و تو هیچ خاکیی هم وارد نشده ولی داره راه می ره و لحظه به لحظه داره تعریفش عوضش می شه. یعنی این حافظه داره تغیر شکل می ده که بتونه کل اطلاعات مورد نیاز خودش رو نگه داره. یکم بریم جلو تر و ببینیم که اگه همه اطلاعات این دنیا رو به کمک تصورها و تخیل های منو تو ساخته باشیم پس همه ماشین های تو خیابونو یه بار بردیم تو جاده خاکی و یه بار هم نبردیم. خوب اونموقع است که از زمین خودمون کنده شدیم و یه پله بالاتر داریم به همون ماشین که تو یه زمان خاص و مشخص یه بار تو خاکی چپ کرده و یه بار هم تو آسفالت راهشو ادامه داده نگاه می کنیم. باز هم 1 و 0 ... اما این یک و صفرها دارن راه میرن از اینجا به اونجا از دیروز به فردا و از ... به ...
هنوز چشماتونو باز نکنین و جای هر چیزی که می تونید تصور کنین یه مجموعه ای صفر و یک بچینین که دارن راه می رن یه ماترکس واقعی میبینید که احتمالا پشت اون سیستم عامل عجیب و غریبی نشسته و این بزرگراهها باس های مادر بوردش هستن. و این دنیا هم هارد دیسک عجیب و غریبترش که رو صفحه مسطح و یا حتی یه حجم حجیمتر یه سری کد نوشته که اگه بتونی دی کدش کنی تازه می تونی اطلاعات توشو دوباره بسازی تا بتونی بخونی. این کامپیوتر منو بیاد یه پدید جدید می اندازه که توش ابزار ذخیره اطلاعات و ابزارهای پردازش اون یکی شدن و شما جای این که تو هارد , رم اطلاعات رو ذخیره کنین و با سی پی یو اونها رو پردازش کنین احتمالا یه آر پی یویی دارین که هم اطلاعات رو تو خودش کد کرده و هم پردازششو شکل می ده.
حالا چشماتونو باز کنین به دوربرتون یکم جدی تر نگاه کنین همه چیزهای دوربرتون ابزارهای این آر یو پی هستن حتی شما. اگه خوابتون نیاد و بتونین چشمهاتونو از همیشه یکم باز تر کنین خیلی راحت می بینین که این دنیایی که توش نشستین تشکیل شده از هزاران هزار سیاره و ستاره، کیهان و جهان، فکر و خیال، بعد و نگاه و... همه و همه همون گلوبولهای سفید و قرمزی هستن که تو رگ یه چیزی متفاوت تر و بزرگتر از چیزی که امروز می بینیمش حرکت میکنن که مطمئنا هوشمنده، تصمیم می گیره و رشد میکنه و توسعه پیدا میکنه حتی اگه نتونه مستقیما خودش اونهارو ببینه و مجبور باشه هر از چند گاهی بره آزمایشگاه تا یه چکاب کلی بکنه. شاید بشه یه جور دیگه ای تعریفش کرد: دنیا یه کامپیوتر بزرگه که تو یکی از سلولهای حافظه اش هستی.

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...