من يه دوست دارم بهش مي گن چيكف
برره اي ها بهش مي گن كيوون و مامانش صداش ميكنه كيوان جان!
اين رفيق از اون خوره هاي امريكا بود كه از همون بچه گيهاش مي خواست بره امريكا...فكركنم سال سوم دبستان با من همكلاس بود و بعد سال اول راهنمايي تو تكيه محل ديدمش. هم اونروز دعوا مون شدو دوتا مون ٢ تا سيلي محكم از صاحب تكيه خورديم. بعدا يه اتوبوس بود كه تا ايستگاه مدرسه دخترونه نرجس ما رو مي برد و هي همديگرو ديديم و سلام و از اين حرفها تا دوباره صحبت بينمون باز شد...جالبترين خاطره اونموقع كتاب پليسي بود كه كيوان از قاضي سعيد زير يه چتر تو ايستگاه اتوبوس مي خوند.
بعد ها خيلي هم ديگرو ديديم و اونقدر ديديم كه هم كلاس شديم، همسفر شديم، هم خونه شديم، هم دانشگاه شديم و آخرش همكار از آب در اومديم...
يك سال گذشت و زمونه عوض شده بود. من زن گرفتم و اون هنوز زندگي مي كرد تا يه روز بعد يك سال اينترنت بازي گفت من دارم مي رم تركيه...و بعد خبرش اومد اين دوست همكار يه زن آمريكايي گرفته و داره مي ره امريكا...
اينها رو گفتم كه كيوانو بشناسين ...
يه رفيق ديگه داشتم به اسم افشين كه بهش اسمال باري مي گفتن...اونقدر بار زده بود كه لقبش شده بود باري...اين رفيق از اون باحالاش بود باد از هر طرف مي اومد اونوري مي وزيد. اگه امتحاناي كيوان بود و كيوان درس مي خوند مي اومد خونه ما و اگه من تهران بودم مي رفت خونه اونها.يه روز پيش اواس بود و يه روز پايه فلسفي و...به هر حال اواخر اونم تو تهرون هم خونه شديم.آخه شيرازي بود و بايد يه جا واسه موندش رديف مي كرد و بعد از يه سال موندن بالاي شركت با يكي ازبچه ها يه خونه گرفتيم و خونه رو من گرفتم و نصف پيش خونه رو هم من دادم. يه قانون تو خونه داشتيم و اون اين بود كه نبايد با برو بچ بيرون مخصوص شهرام تو خونه كسي باخ بزنه و تا يه سال و نيم قانون پا برجا بود تا اينكه اسمال باري مثل اينكه زده بود بالا و خيلي دلش مي خواست با بچه ها بپره ايشنو ورداشت آورد خونه و زد زير همه چي ...اين شد از هم جداشديم و ديگه خونه راهم نداد و اتاق خودمو هم بعدا ازم گرفت. خوب ديگه باد از اين ور نمي وزيد و نسيم شهرام نوازشش مي داد .بگزيم كه پول پيشمو بهم نداد بلكه كلي حساب و كتاب داشتيم كه ده دفعه گفتم بيا تسويه حساب كنيم نيومد و آخرش هم در رفت. از همه اينها بگذريم پايه حال خوبي بود فقط همين و ديگر هيچ ...و همه اينها رو گذاشتم به حساب تلكه بساط حالش...
اينم يه شمه اي از افشين
يه پيرمردي تو آموزش دانشگاه مسئول ما بود كه بي نهايت آدم نازنيني بود. به همه برو بچه تا اونجا كه تونست حال داد چه ادمهايي كه قسط لوازمشونو از حساب اون مي دادن و يا د انشكاهرو مديونشن. تو هيچ كاري زياده روي نمي كرد ولي پايه همه چي به وقتش بود. اين پيرمرد اسمش مسعود بود و از تولدش پيرمرد بدنيا اومده بود. با هاش هم كلاس شدم و همكار هر دوجا خيرش به ما رسيد. ايشالله خدا ١٠٠٠ تو اين دنيا و ١٠٠٠ تا هم تو اون دنيا بهش بده. به هر صورت ما چاكر همه حالاشيم و هر كاري از دستم بر بياد وظيفمه براش بكنم.
اينم حرفهاي دلم در باره مسعود بود.
ديروز پريروز يه ميل از كيوان رسيد. حسابي نوشيده بود و هر چي دلش خواست رديف كرده بود. نزديك به ٢٠٠٠٠ كلمه و فحش و بد وبيراه عاشقانه حواله كرد بود كه بگه چرا جواب نامه ندادي!!!
خوب آخه كسي نيست كنارش بشنه و يادش بياره كه داداش من هيچ وقت زنگ نمي زدم، هيچ وقت نامه نمي نوشتم، هيچ وقت اصلا يادم نمي موند كه به كسي چيزي رو تبريك بگم و... ببين چقدر دوست داشتم كه توليت يادم مونده بود و همون دو خط رو برات تبريك نوشتم. مدل تو اين بود كه ٢ساعت يه ريز حرف مي زدي و ٢٠ صفحه نامه مي نوشتي و ماهي ١٠ تا ميل مي زدي ...نسبت هم بگيري مي بينيم كه حضرت عالي چاييدي نه من .
از همه اينها كه بگذريم من رفيقمو مي شناسم ...معلومه تو اين چند ماهه، دردسر هاي زيادي داشتي ...يه مدتي نامه هاي سرگرميت به كل بچه ها قطع شده بود و تو نامه آخرت نوشته بودي كه مريضي...داداش اينها با كيوان جمع كني خبر ناخوشايندي از توش در ميآد. جمع كردنش با خودت.
واسم بنويس چيكار ميكني، كارت چه طوره، زندگيت چي! چرا ايران نيومدي؟ وضع ماليت چه طوره. فرض كن مهمون بيايم اتاق داري يا بايد بريم هتل، بگو چه ميكني و اوضاع چه طوره. ما بيايم (مثلا بريم كانادا) يا ايران بمونيم. و از اين حرفها. نمي خواد زنگ بزني هرچند وقت يه ميل بزن از احوالت با خبر شيم.
به هر صورت اميدوارم خوش باشي داداش ... و اين براي اين كه نگي (گفتن كه خوبه ن...) چرا جواب نامه ندادم.
Comments
Post a Comment