مهد كودك: سفيد
فكر كنم اولين دزدي زندگيمو تو زمونهايي كردم كه مهدكودك مي رفتم.يه شب مغازه دار سر كوژه مون اومده بود خونه و به مادرم گفت كه من رفتم سر كوچه و از اون موزهاي هميشگي كه برام مي خريد ورداشتم و مستقيم اومدم خونه..خاله م تعريف ميكنه كه اونموقع تنها ٣ يا ٤ سال داشتم.
آمادگي: زرد
يكم كه بزرگتر شدم امادگي مي رفتم پيك اندرز. اونجا خوب يادمه چون ٢ تا ٣ تا خاطره خاص خودشو داره...از تنها كلاسهاي مختلطي بود كه رفتم .سركلاسهامون دختر و پسر باهم مي شستن و همون سالهاي انقلاب بود. اولين تقلب زندگيمو اونجا كردم و تو امتحان تست زبان انگليسي كه بلدي رو نشون مي داد از بغل دستيم همه تست ها رو زدم. يادمه مربيه فهميد و لي چي شد ديگه يادم نيست
. يادمه دردسر ساز بودم..همسايمون يه سرهنگ تسويه شده بود كه دو تا دختر داشت هر كدموشون ٤ ٥ سالي از من بزرگتر بودن. يادمه ساختمون تو شوفاژخونه يه مشعل گازوييلي داشت و يكي از پسرهاي ... بهم ياد داده بود چه طوري ميه در اين مشعلو باز كرد.منم دخترهاي رو بردم اونجا و كلي فيلم ترسناك بازي كردم و در مشعلو باز كردم. جيغ كشيدن يا نه كه احتمالا كشيدن مهم نيست ولي اون شب دعوايي كه اون سرهنگه با باباي من داشت صحنه هاي فراموش كردني نيست..
تو مهموني ها رقص لزگي ياد گرفته بودم و با هر آهنگي لزگي مي رقصيدم اونم لزگي من درآوردي. خالم مشوقم بود و منم پر رو و اون هر موقع مي خواست بريزه بهم منو مي فرستاد وسط...يه دفعه وسط آمادگي يادمه رقصيدم و سر همين رقص با يه دختره دعوام شد. منم دامنشو زدم بالا و در رفتم كاريكه همه معمولا تو روزهاي اول مدرشون ميكنن! منم وقتي مي شنيدم كه فلان كس فلان كارو كرد فكر ميكردم خوب منم مي تونم ديگه و اين از يكي از موردهاش بود.
دبستان - سال اول: نارنجي
ديگه واسه خودم آدمي شده بودم و رفتم مدرسه.روز اول كه مطلقا يادم نيست.
حتي اسم مدرسه اي كه كلاس اول اونجا مي رفتم يادم نمونده ولي از خاطرش مي تونم به يه پسر خل مشنگ اشاره كنم كه تو صورتم داره داد مي زنه. آخه يا بغل دبستان و يا بعد از زمان دبستان بچه هاي استثنايي مي رفتن مدرسه خودشون...اولين بار بود كه واقعا ترس و فهميدم و تو خاطراتمنقش بسته ،صورت اون پسر هيچ وقت يادم نمي ره...
دبستان سال دوم: قهوه اي
سال دوم رفتم همون مدرسه پيك اندرز و چيز زيادي يادم نيست به جز يه اسم و يه عكس
راميتن و عكسشو هنوز تو آلبومم دارم. يه هاله اي بهم ميگه من شيطون كلاس بودم و اون زرنگ...ولي دقيقا يادم نيست آخه تو كلاس هاي ابتدايي همه معدلشون ٢٠ ميشه. نمي شه حدس زد من زرنگ تر بودم يا اون. ولي همون موقع كه من يه نوزده ونيم مي گرفتم اونقدر نمي اومدم خونه تا بابا بياد بعد برم پيش مامان تا بابا ازم دفاع كنه...
٢تا پسر خاله و پسر دايي داشتم كه حدودا هم سن بوديم. اونها ٢ سال از من بزرگتر بودن و چون ناتني بودن منو بازي نمي دادن.
مهرداد و فرخ
نمي دونم مهرداد يادش مي آد يانه! عروسي يكي از پسرخاله ها بود فكر كنم نورالدين يا بهروز ؟؟؟ مسئول نوشابه ها مهرداد و فرخ بودن. يواشكي مي رفتن اون پشت نوشابه مي خوردن به من نمي دادن. همون شب خاله ها برامون قطار گرفته بودن. از اون قطارهاي كه ريل دايره داشت و سوت مي كشيد و راه مي رفت. هر سه مون قطار داشتيم و لي مدل هاشون فرق مي كرد. منم يواشكي ٢ تا از ريل هاي قطار مهردادم كش رفتم و قايم كردم. بعد از اون قطار مهرداد و فرخ راه نمي رفت ولي مال من مي چرخيد و مي چرخيد و من مي خنديدم.
دبستان سال سوم: بنفش
مدرسه رو عوض كرده بوديم چون از آرياشهر اومديم يوسف آباد.منم رفتم مدرسه نجات الهي...
هنوز كلاسهاش نيمكت نداشتن و روزهاي اول تو يه سالن بزرگ چند تا موكت انداخته بودن و هر معلمي ٢٠ ٣٠ تا شايدم ٤٠ ٥٠ تا رو دور خودش جمع كرده بود و قصه مي گفتن! من تو گروه يه خانم پير و بداخلاق بودم (اين تصوير ذهني منه شايدم اونموقع اينطوري نبود) و همسايمون يه معلم جوون و خوشگل و مهربون داشت.خودمو كشتم تا رفتم تو كلاس اونها. ولي رفتم.يكي از موفقيت هاي زندگيم...بعدا خيلي جا ها تو مسير زندگيم تاثير گذاشت.
اولين رفيق اين مدرسه كه اسمش يادم مونده يه پسره به اسم سياوش بود. سياوش تو اين مدرسه همون راميتن تو اون مدرسه براي من بود. يه روز از سرويس در رفتم و با سياوش سوار اتوبوس شدم. من با سرويس مي رفتم در خونه و اون با اتوبوس. با ٢ ساعت تاخير زنگ زدم خونه كه اره از سرويس جاموندم و با اتوبوس داشتم مي اومد چون خونه رو بلد نبودم ايستگاه رو رد كردم و الان خونه سياوش هستم ...اولين دروغي كه گفتم اين بود...اين يادمه ...
همون موقعه ها يه پسره به اسم كيوان اونور كلاس رديف اول وسط نيمكت نشسته بود. دقيقا قرينه من!
اين روزها روزهايي بود كه بايد مشقهامو مي نوشتم و از اين كار نفرت داشتم. مامانم يه خدمتكار كه نه يه چيزي شبيه خواهر كه شايد بيشتر از يك خواهر هم اونموقع ها دوسش داشتم. مي ذاشت بالاسرم تا مشقهام كامل شه. منم چند صفحه رو خط خطي مي كردم و بهش نشون مي دام كه مشقمو نوشتم. بعد كه آزادمي شدم صفحه هارو پاره مي كردم مي ريختم تو پشت بوم همسايه بغليمون.
دبستان سال چهارم: قرمز
تازه اين انجمهاي اسلامي و از اين چيزها تو مدارس راه افتاده بود و يكي از همين آدم باحالها شده بود مدير مدرسمون. زمونه بگير بگير گروهكي ها بود و يادمه بچه ها مي گفتن راديو BBC فلان چيزو گفت و راديو آمريكا بهمان چيز. همين كافي بود تا بعدش معلوم نشه و يه روزي همين اقاي مدير از بچه ها تك تك پرسيد باباتون چه راديويي گوش ميكنه؟ خوب باباي من تو اين خطها نبود و كل انقلابي بودنش تو يه دفعه شركت تو راهپيمايي بود كه تو خيابان وليعصر امروز چماق به دستها وسط ميدون دور هم نشسته بودن و مردم داشتن اين ور اونور مي رفتن كه مسيرشون به اونها نخوره و جالب تر ازون اين بود كه يكي يه عكس شريعتمداري رو به من داد و من هي به بابا مي گفتم پوستر خميني رو گير آوردم و محلم نمي ذاشت. آخه يادمه واقعا پوستر خميني ناياب ترين پوستر اون روزها بود. اين نشون ميده من هنوز قيافه خميني رو از شريعتمداري اونموقع تشخيص نمي دادم. خوب اينكه من اصلا ندونم بابام راديو گوش ميكنه يا نه چيز عجيب غريبي نيست. مديره مي پرسه بابات چي گوش ميكنه و منم اسم همين دوتا راديو رو شنيده بودم بهش مي گم و فكر ميكنيم چي ميشه!!
هيچي بعد از ظهر ميان در خونه و مديره بابامو مي كشه يه كناري بهش ميگه به پسرت يه چيزهايي ياد بوده از اين گند ها نزنه .مريض بابام از اب دراومده بود و بابامو مي شناخت.
دبستان سال پنجم: قرمزتر
اگه امروز تو بزرگراه كردستان به سمت جنوب بريين اواخر بزرگراه به يك استاديوم مي رسين كه ماله دانشگاه تهران و دانشكده ورزش اونه . سال ٦٢/٦٣ نصف اين استاديوم هنوز بتون ريزي نشده بود و قتي مي رفتي توش مثل يك سبئ نصفه بود كه ضلع غربيشو نداشته باشه و از انقلاب همونطوري مونده بود. بالاي استاديوم ٢ تا زمين تنيس وجود داشت كه نمي دونم كي و لي يك به اين اون اجاره مي دادش و كنارش يه كارخونه نون پزي...بين كارخونه و اون زمينهاي تنيس يه درخت توتي در اومده بود كه وقت توت دادنش جاي دنجي براي گروه ما بود. باورتون نمي شه ولي حتي قيافه بچه هاي گروه يادم نيست ولي قيافه دونفر خيلي شفاف تو ذهنمه. يكيشون كوثر و ديگري آوخ
با همه شلوغيهام جز نفر هاي اول كلاس بودم و خودمو مي كشتم اول بمونم. سياوش از همه ما وضعش بهتر بود و رقيب اصليم هميشه اون بود، اما سياوش تو ورزش از من كم مي آورد و در عوضش كوثر هميشه نفر سوم كلاس بود و ورزشش از من بهتر بود. من و كوثر كل كل داشتيم و باهم مسابقه دو دور استاديوم مي ذاشتيم. يه چند باري بردمش ولي به اين راحتي ها نبود.اكثرا منو مي برد. خوب يه جوري بايد اينو خالي مي كردم منم يه گروه واسه خودم تشكيل دادم و زنگ هاي تفريح مي رفتيم تو سوراخ هايي كه براي درختهاي كاج حياط مدرسه كنده بودن و لاي گلوله برفي ها سنگ مي ذاشتيم (نه بزرگ كه بشكنه و نه كوچك كه درد نداشته باشه) وقتي كوثر و رفيقهاش مي اومدن از سوراخها گلوله برفي به سمتشون پرتاب مي كرديم. دفتر مديرو فراخواني اوليا و ...هم جاي خودش ولي يه بار سر كوثر و شكستم.
هنوز هم مي گم حقش بود.
يه باغ كوچك گل محمدي دقيقا كنار مدرسه داشتيم. و من و گروهم صبح قبل از مدرسه مي رفتيم تو باغ و يواشكي گل مي چيديم و واسه معلم مون مي آورديم. بعد از مدرسه هم باغبون اون باغ ( كه الان شده مهدكودك دانشگاه تهران) يه درشكه با يه سيني گرد كه روش پر بود از گوجه سبز و .. مي اومد روبروي مدرسه گوجه سبز بفروشه. پول تو جيبي من هم كه هميشه تموم شده بود و گوجه سبزها هم چشمك مي زدن اوايل يواشكي كش مي رفتيم ولي باغبونه فهميده بود و مچمونو مي گرفت. يه روز يك نقشه خبيثانه كشيدم و قرار شد من سيني رو از رو گاري ميكشم رو زمين تا گوجه سبزها بريزن و بعد فرار مي كنم تو استاديوم تا يارو بياد دنبال من بچه ها گوجه سبزها رو مي ريزن رو كيف و ميارن سر درخت توت. نقشه خيلي خوب اجرا شد اما...امان از دست اين كوثر...كه به مدير مدرسه فردا همهچي رو گفت و منو كشيدن به دفتر و مادرم بياد و از اين حرفها...اگه بين خودمون مي مونه مي گم منم چي كار كردم.
حدودا يه ماه بعد كه آب از آسياب افتاده بود و خبري نبود كوثر مي كشيم تو استاديوم و با تيركمون سرشو مي شكنم. البته منو هيچ كس نمي بينه چون طوري در فتم كه حتي خود كوثر نفهميد از كجا سنگ رو سرش ول شده بود.
نمي دونم اين متنها رو كه مي خونين فكر ميكنين جلوتون چه جور جونوري نشسته!! اما اينو بگم از همون روز اول هم به عنوان يكي از بچه هاي بسيار مودب و حرف گوش كن به حساب مي اومدم.امكان نداشت شلوغي راه بندازم و يا دردسر هاي تابلو بسازم. يك هفته نمي رفتم سركلاس و تو دفتر مدير منشستم ولي نمي ذاشتم مامانو مدرسه صدا كنن. البته يه چند باري از دستم در رفت ولي ٩٠ درصد مواقع خرابكاريهامو از همون اول خودم جمع مي كردم و جلوي فاميل و دوست وآشنا يه پسر محجوب و مودب بودم كه همه دوستم داشتن.واقعا همه دوستم داشتم و اين امتياز بزرگي بود واسه هركاري كه دلم بخواد بكنم.!
البته يه جاشو نگفتم و اونم دير رفتنهام بود كه مامانو واقعا كلافه مي كرد. هر روز يه ٢ ساعتي رو درخت توتم پلاس بودم و با گروهمون نقشه مي كشيديم كه چطوري بريم تو لگو هاي نصفه كاره استاديوم كه برامون از هر تونل وحشتي جذاب تر بود آخه پر بود از هروييني هايي كه كارتن خواب بودن و يا چه طوري دسته سگهايي رو كه شبها دور هم جمع مي شدن رو متلاشي كنيم تا همسايه ها در امان باشن واز اين جور كارها. اوايل سرويسي به مامان مي گفت پسرت نيومد و بعدا ديگه همونم ني گفت و مي رفت تا يه روز كه داشتم در مي رفتم مامان و راننده سرويس مچمو گرفتن ..تا خوده درخت توت دنبالم كرده بودن و بعد از اون هر روز كه دير مي كردم مامانم مي اومد تو پاتوق درخت توت. اوايل عصباني بود ولي واش يواش نرمش كردم و براش رو درخت توت جا درست كردم و مهمونش كردم و بعضي مواقع يه چند دقيقه اي هم به گروه ما ملحق مي شد.
از دبستان ٢ تا خاطره بد دارم. نمي دونم ماله چه سالي بود و چه وقت ولي
تازه مداد نوكي ها در اومده بود و من آرزو داشتم يكي از اونها داشته باشم. ولي طبق معمول پدرم مخالف بود و برام نمي خريد. نمي دونم چرا! اگه دويست تا دفتر و سيصد تامداد رنگي و هزارتا مداد سياهو پاك كن مي خواستم برام مي خريد ولي مداد نوكي رو نخريد كه نخريد .استدلالشو هيچ وقت درك نكردم واسه همينم يادم نيست اما يادمه چيكار كردم.
از جيبش ٤٠ تومن دزديدم و يه مداد نوكي و يه بسته نوك خريدم تو خونه قايم كرده بودم كسي نبينه. يه چند روزي كه گذشت به آبجيم نشون دادم و بي مروت شبش تو كف بابام گذاشته بود. حالا بيا و درست كن .زير زمين خونمون مطب بابام بود. شب منو برد و نمي دونم با چي دستم داغ كرد كه نشونش بمونه (اونقدر با احتياط و كوچك اين كارو كرد كه من خندم مي گرفت و اون فكر ميكرد داره منو ادب مي كنه) و بعد به يه صندلي بست و مجبورم كرد تا دير وقت اونجا بمونم كه فرشته نجات يعني مامانم اومد و منو نجات داد.
بالاي حموم يه انباري كوچيك با نيم متر ارتفاع و ٦، ٧ متر مربع فضا داشت و لحاف تشك و اينجور چيزها اونتو بود. معمولا هر وقت يه كاري مي كردم كه ميدونستم شب بابا دعوام خواهد كرد مي رفتم اون تو قايم مي شدم. اونموقع ها فكر مي كردم نمي فهمن كجام ولي بعدا فهميدم بابام به روي خودش نمي آورد و همونو به عنوان تنبيه خود كرده مي پنداشت.
خاطره دومم كه فكر كنم مال دوران سال دوم باشه (مطمئن نيستم) اين بود كه واقعا از سرويس جا موندم و براي اولين از مدرسه تا خونه رو پياده رفتم. تو راه گم شدم، يادم تنهايي اولين بار از خيابون جلال احمد تنهايي رد شدم و آخرش رسيدم خونه. مامان كلي نگران شده بود، اومده بود مدرسه من نبودم و برگشت بود خونه هم نبودم. تا برسم ديوونه شده بود وكلي سرم داد زد. وبعدا براي اينكه از دلم در بياره گفت كه بزرگ شدم و ديگه خودم مي تونم برم مدرسه و...
خلاصه دبستان دوره شلوغيهام بود. بچه درسخوني بودم و معدلم هميشه طرفهاي ٢٠ بود (٣ سال اول كه ٢٠ بودم) اما هميشه انضباطم ١٨ بود .يادم نمي آد به جز من كسي تو انضباط دبستان ١٧ گرفته باشه...به هر صورت دوران خوشي بود يادش بخير.
حتي اسم مدرسه اي كه كلاس اول اونجا مي رفتم يادم نمونده ولي از خاطرش مي تونم به يه پسر خل مشنگ اشاره كنم كه تو صورتم داره داد مي زنه. آخه يا بغل دبستان و يا بعد از زمان دبستان بچه هاي استثنايي مي رفتن مدرسه خودشون...اولين بار بود كه واقعا ترس و فهميدم و تو خاطراتمنقش بسته ،صورت اون پسر هيچ وقت يادم نمي ره...
دبستان سال دوم: قهوه اي
سال دوم رفتم همون مدرسه پيك اندرز و چيز زيادي يادم نيست به جز يه اسم و يه عكس
راميتن و عكسشو هنوز تو آلبومم دارم. يه هاله اي بهم ميگه من شيطون كلاس بودم و اون زرنگ...ولي دقيقا يادم نيست آخه تو كلاس هاي ابتدايي همه معدلشون ٢٠ ميشه. نمي شه حدس زد من زرنگ تر بودم يا اون. ولي همون موقع كه من يه نوزده ونيم مي گرفتم اونقدر نمي اومدم خونه تا بابا بياد بعد برم پيش مامان تا بابا ازم دفاع كنه...
٢تا پسر خاله و پسر دايي داشتم كه حدودا هم سن بوديم. اونها ٢ سال از من بزرگتر بودن و چون ناتني بودن منو بازي نمي دادن.
مهرداد و فرخ
نمي دونم مهرداد يادش مي آد يانه! عروسي يكي از پسرخاله ها بود فكر كنم نورالدين يا بهروز ؟؟؟ مسئول نوشابه ها مهرداد و فرخ بودن. يواشكي مي رفتن اون پشت نوشابه مي خوردن به من نمي دادن. همون شب خاله ها برامون قطار گرفته بودن. از اون قطارهاي كه ريل دايره داشت و سوت مي كشيد و راه مي رفت. هر سه مون قطار داشتيم و لي مدل هاشون فرق مي كرد. منم يواشكي ٢ تا از ريل هاي قطار مهردادم كش رفتم و قايم كردم. بعد از اون قطار مهرداد و فرخ راه نمي رفت ولي مال من مي چرخيد و مي چرخيد و من مي خنديدم.
دبستان سال سوم: بنفش
مدرسه رو عوض كرده بوديم چون از آرياشهر اومديم يوسف آباد.منم رفتم مدرسه نجات الهي...
هنوز كلاسهاش نيمكت نداشتن و روزهاي اول تو يه سالن بزرگ چند تا موكت انداخته بودن و هر معلمي ٢٠ ٣٠ تا شايدم ٤٠ ٥٠ تا رو دور خودش جمع كرده بود و قصه مي گفتن! من تو گروه يه خانم پير و بداخلاق بودم (اين تصوير ذهني منه شايدم اونموقع اينطوري نبود) و همسايمون يه معلم جوون و خوشگل و مهربون داشت.خودمو كشتم تا رفتم تو كلاس اونها. ولي رفتم.يكي از موفقيت هاي زندگيم...بعدا خيلي جا ها تو مسير زندگيم تاثير گذاشت.
اولين رفيق اين مدرسه كه اسمش يادم مونده يه پسره به اسم سياوش بود. سياوش تو اين مدرسه همون راميتن تو اون مدرسه براي من بود. يه روز از سرويس در رفتم و با سياوش سوار اتوبوس شدم. من با سرويس مي رفتم در خونه و اون با اتوبوس. با ٢ ساعت تاخير زنگ زدم خونه كه اره از سرويس جاموندم و با اتوبوس داشتم مي اومد چون خونه رو بلد نبودم ايستگاه رو رد كردم و الان خونه سياوش هستم ...اولين دروغي كه گفتم اين بود...اين يادمه ...
همون موقعه ها يه پسره به اسم كيوان اونور كلاس رديف اول وسط نيمكت نشسته بود. دقيقا قرينه من!
اين روزها روزهايي بود كه بايد مشقهامو مي نوشتم و از اين كار نفرت داشتم. مامانم يه خدمتكار كه نه يه چيزي شبيه خواهر كه شايد بيشتر از يك خواهر هم اونموقع ها دوسش داشتم. مي ذاشت بالاسرم تا مشقهام كامل شه. منم چند صفحه رو خط خطي مي كردم و بهش نشون مي دام كه مشقمو نوشتم. بعد كه آزادمي شدم صفحه هارو پاره مي كردم مي ريختم تو پشت بوم همسايه بغليمون.
دبستان سال چهارم: قرمز
تازه اين انجمهاي اسلامي و از اين چيزها تو مدارس راه افتاده بود و يكي از همين آدم باحالها شده بود مدير مدرسمون. زمونه بگير بگير گروهكي ها بود و يادمه بچه ها مي گفتن راديو BBC فلان چيزو گفت و راديو آمريكا بهمان چيز. همين كافي بود تا بعدش معلوم نشه و يه روزي همين اقاي مدير از بچه ها تك تك پرسيد باباتون چه راديويي گوش ميكنه؟ خوب باباي من تو اين خطها نبود و كل انقلابي بودنش تو يه دفعه شركت تو راهپيمايي بود كه تو خيابان وليعصر امروز چماق به دستها وسط ميدون دور هم نشسته بودن و مردم داشتن اين ور اونور مي رفتن كه مسيرشون به اونها نخوره و جالب تر ازون اين بود كه يكي يه عكس شريعتمداري رو به من داد و من هي به بابا مي گفتم پوستر خميني رو گير آوردم و محلم نمي ذاشت. آخه يادمه واقعا پوستر خميني ناياب ترين پوستر اون روزها بود. اين نشون ميده من هنوز قيافه خميني رو از شريعتمداري اونموقع تشخيص نمي دادم. خوب اينكه من اصلا ندونم بابام راديو گوش ميكنه يا نه چيز عجيب غريبي نيست. مديره مي پرسه بابات چي گوش ميكنه و منم اسم همين دوتا راديو رو شنيده بودم بهش مي گم و فكر ميكنيم چي ميشه!!
هيچي بعد از ظهر ميان در خونه و مديره بابامو مي كشه يه كناري بهش ميگه به پسرت يه چيزهايي ياد بوده از اين گند ها نزنه .مريض بابام از اب دراومده بود و بابامو مي شناخت.
دبستان سال پنجم: قرمزتر
اگه امروز تو بزرگراه كردستان به سمت جنوب بريين اواخر بزرگراه به يك استاديوم مي رسين كه ماله دانشگاه تهران و دانشكده ورزش اونه . سال ٦٢/٦٣ نصف اين استاديوم هنوز بتون ريزي نشده بود و قتي مي رفتي توش مثل يك سبئ نصفه بود كه ضلع غربيشو نداشته باشه و از انقلاب همونطوري مونده بود. بالاي استاديوم ٢ تا زمين تنيس وجود داشت كه نمي دونم كي و لي يك به اين اون اجاره مي دادش و كنارش يه كارخونه نون پزي...بين كارخونه و اون زمينهاي تنيس يه درخت توتي در اومده بود كه وقت توت دادنش جاي دنجي براي گروه ما بود. باورتون نمي شه ولي حتي قيافه بچه هاي گروه يادم نيست ولي قيافه دونفر خيلي شفاف تو ذهنمه. يكيشون كوثر و ديگري آوخ
با همه شلوغيهام جز نفر هاي اول كلاس بودم و خودمو مي كشتم اول بمونم. سياوش از همه ما وضعش بهتر بود و رقيب اصليم هميشه اون بود، اما سياوش تو ورزش از من كم مي آورد و در عوضش كوثر هميشه نفر سوم كلاس بود و ورزشش از من بهتر بود. من و كوثر كل كل داشتيم و باهم مسابقه دو دور استاديوم مي ذاشتيم. يه چند باري بردمش ولي به اين راحتي ها نبود.اكثرا منو مي برد. خوب يه جوري بايد اينو خالي مي كردم منم يه گروه واسه خودم تشكيل دادم و زنگ هاي تفريح مي رفتيم تو سوراخ هايي كه براي درختهاي كاج حياط مدرسه كنده بودن و لاي گلوله برفي ها سنگ مي ذاشتيم (نه بزرگ كه بشكنه و نه كوچك كه درد نداشته باشه) وقتي كوثر و رفيقهاش مي اومدن از سوراخها گلوله برفي به سمتشون پرتاب مي كرديم. دفتر مديرو فراخواني اوليا و ...هم جاي خودش ولي يه بار سر كوثر و شكستم.
هنوز هم مي گم حقش بود.
يه باغ كوچك گل محمدي دقيقا كنار مدرسه داشتيم. و من و گروهم صبح قبل از مدرسه مي رفتيم تو باغ و يواشكي گل مي چيديم و واسه معلم مون مي آورديم. بعد از مدرسه هم باغبون اون باغ ( كه الان شده مهدكودك دانشگاه تهران) يه درشكه با يه سيني گرد كه روش پر بود از گوجه سبز و .. مي اومد روبروي مدرسه گوجه سبز بفروشه. پول تو جيبي من هم كه هميشه تموم شده بود و گوجه سبزها هم چشمك مي زدن اوايل يواشكي كش مي رفتيم ولي باغبونه فهميده بود و مچمونو مي گرفت. يه روز يك نقشه خبيثانه كشيدم و قرار شد من سيني رو از رو گاري ميكشم رو زمين تا گوجه سبزها بريزن و بعد فرار مي كنم تو استاديوم تا يارو بياد دنبال من بچه ها گوجه سبزها رو مي ريزن رو كيف و ميارن سر درخت توت. نقشه خيلي خوب اجرا شد اما...امان از دست اين كوثر...كه به مدير مدرسه فردا همهچي رو گفت و منو كشيدن به دفتر و مادرم بياد و از اين حرفها...اگه بين خودمون مي مونه مي گم منم چي كار كردم.
حدودا يه ماه بعد كه آب از آسياب افتاده بود و خبري نبود كوثر مي كشيم تو استاديوم و با تيركمون سرشو مي شكنم. البته منو هيچ كس نمي بينه چون طوري در فتم كه حتي خود كوثر نفهميد از كجا سنگ رو سرش ول شده بود.
نمي دونم اين متنها رو كه مي خونين فكر ميكنين جلوتون چه جور جونوري نشسته!! اما اينو بگم از همون روز اول هم به عنوان يكي از بچه هاي بسيار مودب و حرف گوش كن به حساب مي اومدم.امكان نداشت شلوغي راه بندازم و يا دردسر هاي تابلو بسازم. يك هفته نمي رفتم سركلاس و تو دفتر مدير منشستم ولي نمي ذاشتم مامانو مدرسه صدا كنن. البته يه چند باري از دستم در رفت ولي ٩٠ درصد مواقع خرابكاريهامو از همون اول خودم جمع مي كردم و جلوي فاميل و دوست وآشنا يه پسر محجوب و مودب بودم كه همه دوستم داشتن.واقعا همه دوستم داشتم و اين امتياز بزرگي بود واسه هركاري كه دلم بخواد بكنم.!
البته يه جاشو نگفتم و اونم دير رفتنهام بود كه مامانو واقعا كلافه مي كرد. هر روز يه ٢ ساعتي رو درخت توتم پلاس بودم و با گروهمون نقشه مي كشيديم كه چطوري بريم تو لگو هاي نصفه كاره استاديوم كه برامون از هر تونل وحشتي جذاب تر بود آخه پر بود از هروييني هايي كه كارتن خواب بودن و يا چه طوري دسته سگهايي رو كه شبها دور هم جمع مي شدن رو متلاشي كنيم تا همسايه ها در امان باشن واز اين جور كارها. اوايل سرويسي به مامان مي گفت پسرت نيومد و بعدا ديگه همونم ني گفت و مي رفت تا يه روز كه داشتم در مي رفتم مامان و راننده سرويس مچمو گرفتن ..تا خوده درخت توت دنبالم كرده بودن و بعد از اون هر روز كه دير مي كردم مامانم مي اومد تو پاتوق درخت توت. اوايل عصباني بود ولي واش يواش نرمش كردم و براش رو درخت توت جا درست كردم و مهمونش كردم و بعضي مواقع يه چند دقيقه اي هم به گروه ما ملحق مي شد.
از دبستان ٢ تا خاطره بد دارم. نمي دونم ماله چه سالي بود و چه وقت ولي
تازه مداد نوكي ها در اومده بود و من آرزو داشتم يكي از اونها داشته باشم. ولي طبق معمول پدرم مخالف بود و برام نمي خريد. نمي دونم چرا! اگه دويست تا دفتر و سيصد تامداد رنگي و هزارتا مداد سياهو پاك كن مي خواستم برام مي خريد ولي مداد نوكي رو نخريد كه نخريد .استدلالشو هيچ وقت درك نكردم واسه همينم يادم نيست اما يادمه چيكار كردم.
از جيبش ٤٠ تومن دزديدم و يه مداد نوكي و يه بسته نوك خريدم تو خونه قايم كرده بودم كسي نبينه. يه چند روزي كه گذشت به آبجيم نشون دادم و بي مروت شبش تو كف بابام گذاشته بود. حالا بيا و درست كن .زير زمين خونمون مطب بابام بود. شب منو برد و نمي دونم با چي دستم داغ كرد كه نشونش بمونه (اونقدر با احتياط و كوچك اين كارو كرد كه من خندم مي گرفت و اون فكر ميكرد داره منو ادب مي كنه) و بعد به يه صندلي بست و مجبورم كرد تا دير وقت اونجا بمونم كه فرشته نجات يعني مامانم اومد و منو نجات داد.
بالاي حموم يه انباري كوچيك با نيم متر ارتفاع و ٦، ٧ متر مربع فضا داشت و لحاف تشك و اينجور چيزها اونتو بود. معمولا هر وقت يه كاري مي كردم كه ميدونستم شب بابا دعوام خواهد كرد مي رفتم اون تو قايم مي شدم. اونموقع ها فكر مي كردم نمي فهمن كجام ولي بعدا فهميدم بابام به روي خودش نمي آورد و همونو به عنوان تنبيه خود كرده مي پنداشت.
خاطره دومم كه فكر كنم مال دوران سال دوم باشه (مطمئن نيستم) اين بود كه واقعا از سرويس جا موندم و براي اولين از مدرسه تا خونه رو پياده رفتم. تو راه گم شدم، يادم تنهايي اولين بار از خيابون جلال احمد تنهايي رد شدم و آخرش رسيدم خونه. مامان كلي نگران شده بود، اومده بود مدرسه من نبودم و برگشت بود خونه هم نبودم. تا برسم ديوونه شده بود وكلي سرم داد زد. وبعدا براي اينكه از دلم در بياره گفت كه بزرگ شدم و ديگه خودم مي تونم برم مدرسه و...
خلاصه دبستان دوره شلوغيهام بود. بچه درسخوني بودم و معدلم هميشه طرفهاي ٢٠ بود (٣ سال اول كه ٢٠ بودم) اما هميشه انضباطم ١٨ بود .يادم نمي آد به جز من كسي تو انضباط دبستان ١٧ گرفته باشه...به هر صورت دوران خوشي بود يادش بخير.
موشه
Comments
Post a Comment