Skip to main content

می دونی برای تولد ۵۰ سالگی چه کادویی ازت می خوام؟ یه کلاه

تازگی ها فهمیدم تو لباسام کلاه رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم. فرق نمی کنه کالاه‌خود باشه یا آفتابی، شاپو باشه یا کج فرانسوی همشون یه روزی رو سرم جای خودشونو پیدا میکنن. اوایل چند ماه یه بار به کلاهام که معلوم نبودن کجا هستن نیگا میکردم، بعدا چند هفته یه بار به یادشون می افتادم و سعی کردم تو کمد لباسها براشن یه جایی باز کنم و این روزها بدون کلاه مثل این می مونه یه چیزی رو فراموش کرده باشم و جاشون رو دیوار اتاقمه. 

چند وقت پیش یه کلاه خیلی خوشگل کادوی تولد گرفتم و خیلی دوسش داشتم تا این که تو یه رستوران ایرانی جا گذاشتم. پیداش کردیم ولی هنوز دستم نرسیده اما این باعث شد که فکر کنم چی می شد اگه کسی هایی که دوست دارم به سلیقه خودشن یه کلا برای من می خریدن؟ می دونم سختی های خودشو داره و جدا از این که باید کلی برن بگردن و بعدش بگیرنش معلوم نیست چه جوری قراره دست من برسه و .... اما خوبیش اینه که این روزها فروشگاههای آنلاین، ای بی و آمازون کار رو راحت کردن. لازم نیست جایی بری کافیه که آنلاین سفارش بدی! اونا هم می فرستن هر کجا که بخوای.

چند ماه دیگه سالگرد تولد ۵۰ سالگیه منه و شاید یکی از مهمترین سالگردهایی تولد برای من باشه. فکر میکنم به آرزو های اولیه خودم رسیدم و زندگی خوب و لذت بخشی دارم. تنها مشکلی که دارم اینه که از فامیلِ و دوستان دورم و دلم هواشونو می کنه. هر چند یکم خودخواهیه اما برای دل خودم تصمیم گرفتم از همه دوستانی که دوستم دارن خواهش کنم امسال یه کلاه به استایل خودشون برای کادوی تولدم بخرن و برام بفرستن یا بیارن. دوست دارم هر کدوم از این کلاهها رو که رو سرم می ذارم احساس کنم تنها نیستم و یکی از شماها اونو برام خریده. هر کدومشون شون می تونه منو روزانه بیاد تک تک شما بندازه و از دور، حس بودن با شما رو بهم بده. 

اینطوری می تونم کلاهمو سرم بذارمو با هم بریم بیرون با هم قهوه بخوریم و گپی بزنیم یا بهونه ای می شه تا با کلاهی که خریدی یه عکس بگیرم و یه خوشو بشی تو یکی از این نتورک ها بکنیم. اینظوری تو میتونی بهترین کادوی تولدی که من لازم دارم رو بهم بدی. 

به نظر خودم که ایده قشنگیه هم دلم شاد می شه و هم یادتون همیشه همراهم می مونه.

رامین

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...