Skip to main content

آینده دکتر مهندس لازم نداره باید تخصص های جدیدی کسب کنیم!

ساعت لعنتی همیشه یه نیم ساعت قبل از این که خوابم تموم شه زنگ می زنه، درست موقعی که لذت بخش ترین ها رو تو رویام می بینم. ولی باید پاشد و کارو زندگی رو شروع کرد! مثل همیشه زیر دوش آبگرم هنوز چشمام باز نشده و تقریبا دوباره داره خوابم می بره ولی این لحظات بعد از یه صبحانه گرم و یه قهوه تلخ تموم می شه. 

یه نیگاهی به موبایل می اندازم و تو بدون این وارد هیچ کدوم از پیام های ارسال شده بشم به تایتلهاشون یه نگاهی می اندازم. باید یکی از پر درآمدترین اما ساده ترین ماموریت رو انتخاب کنم. معمولا باید برم یکی رو پیدا کنم و چند تا جمله رمز آلود بگم و یه چند تا بیلت و توکن رد وبدل کنم و بفرستمشون دنبال یه نخود سیاه دیگه. معمولا تو این بازی یه چند صد نفری می چرخن و برای هیجان باهم رقابت میکنن، چند تا توکن بی مصرف رو دانل.د میکنن و یا چند تا حیوون خیال رو شکار میکنن، چند تا رفیقو دخلشو در می آرن و یا حتی از دست قاتلهایی که با هوش مصنوعی مدیرت می شن فرار می کنن.  این وسط یه کسایی هم مدیریت این بازی ها و تمییز کردن خرابکاریهای بازیکنها رو به عهده دارن. همه فکر میکنن طرفشون تو این بازی مثل همه بازیهای دیگه یه چند نفر آدم دیگن که مثل تو دارن بازی میکنن.

 هنوز چند سالی نگذشته که برای اولین بار من به عنوان یکی از این بازیکنها شروع کردم به انجام ماموریتهای از پیش تعیین شده. اولش خیلی هیجان انگیز و لذت بخشه اما همیشه هر چقدر که جلوتر بری باید بیشتر خرج کنی تا بتونی قدم بعدی رو برداری. اوایل وقتی فقط به هیجان فکر میکنی می ارزه جند دلاری رو هزینه کنی. اما وقتی یه به بازی معتاد شدی، تو رقابت بادیگرون غرق می شی و تو یه تله پول گیر میکنی که هر چقدر توان مالیت اجازه بده هزینه میکنی ولی در آخر بازنده می آی بیرون.

منم یه بار تا اونجایی رپیش فتم که تقریبا همه موجودی نقدمو هزینه کردم و بازنده اومدم بیرون. اون روز فهمیدم که همه بازیکنها دیگه به جز من، پروفایلهای بازیگرهای هستن که توسط هوش مضنوعی دارن اداره میشن. هدف اینه که همه کاری کنن که تو به نقطه اوج هیجان برسی و آدرنالین ترشح شده چشمهاتو ببنده و جیب ها تو باز کنه. وقتی می بینی دیگرون به چه راحتی مثل قمار بازهای حرفه ای هزینه میکنن تو هم ناخودآگاه چیپ هایی رو که تو بازی خرج میکنی با اونها هماهنگ میکنی، دقیقا مثل یه تریک خیلی قدیمی تو کازینو ها.

مدیریت بازی این بازیکنها رو خیلی دوست داره اما همیشه رفتارشون قابل پیشبینی نیست و بعضی مواقع باید از بازی اخراج شن و یا تو چند تا گیم اونقدر ببازن که دیگه نتونن ادامه بدن و یا بدتر از همه یکی باید باشه که باهاشون درگیر بشه و تو تله قوانین بازی بندازه که بشه آیدی هاشونو غیر فعال کرد. با توجه به هزینه ها و امور قانونی مورد نیاز هوش مصنوعی نمی تونه، شاکی یا شاهد قانونی باشه و اینجور مواقع آدمهایی لازمه که بتونن تو دادگاهها حضور داشته باشن. شرکت پیشنهاد داد و من هم یکی از اونها شدم.

 اولش تصمیم داشتم انتقام خودم و همه دیگرونی که سالها زحمتشونو تو یه روز از دست داده بودن رو بگیرم اما به مرور، به درآمد آسون و لذت بخش این کار عادت کردم. تا امروز ده برابر چیزی رو که از دست داده بودم رو در آوردم. 

این روزها دیگه برام مهم نیست که پشت این آواتارهای جور واجور چه جور آدمهایی نشستن و چه احساسی دارن! تواین دنیایی که من امروز زندگی می کنم،آواتارها از خود آدمهای پشتشون مهم ترن. 

داشتم به این چیزها فکر میکردم که یه مورد هیجان انگیز تو مسیجهام دیدم. مدیرت بازی می خواست یکی از مامورهاش به کمک کسی که تو این چند تا بازی آخر برنده اول مسابقات ماشین سواری شده بود بره. هر چند یوزر در خواست یه مرحله ارتقا ماشین رو داده بود که خیلی گرون بود. می تونست بردشو تضمین کنه و چند برابر این پولو تو مسابقه گیر بیاره. اما شرکت دوست نداره کسی زیاد بزرگ شه و ترجیح می ده ماشین طرف به خاطر استفاده از یه قطعه اشتباهی تو مسابقه منفجر بشه. چند برابر داشت هاشو از دست می ده و شرکتم فعالیتهاشو بلاک می کنه. این کاربر نه تنها دیگه در آمدی برای شرکت نداره بلکه توازن مالی بازی رو داره بهم می زنه. خوب من می تونم یه دلال قطعات یدکی باشم که ادمین ها جلوی راهش قرار میدن. 

من می فروشم اون می خره ماشینم منفجره می شه و همه برنده می شن! هورا! به این مگن برد- برد! هم واسه طرف خوبه که بیشتر از این معتاد نشه و هم شرکت جلوی یه سوراخ درز پول رو گرفته و منم که پورسانت خوبی گیرم می اد. تقریبا ۱۰ درصد همه پولی که رد وبدل بشه. 

اوبر رسید من باید برم تو مغازه لوازم یدکی جدیدم. 



Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...