Skip to main content

فرضیه دوم



می گن می شه به آینده سفر کرد. یعنی اگه بشه به سرعت نزدیک به نور حرکت کرد نا خود اگاه دیگرونی که اینجا نشستن، تو رو طوری میبینن که داری به سمت آینده حرکت میکنی. اما مشکل اینه که میگن نمی شه به گذشته برگشت و این سفر یه سفر یه طرفه است.

خوب این یه دلیل منطقی برای این مسئله است که بگیم تا حالا چرا از آینده کسی نیومده به این دنیای که ما توش زندگی میکنیم. اما اگه فرض این باشه که آیندگان بینهایت سال وقت داشته باشن و دنیا هم که بینهایت ری سورس می تونه داشته باشه بالاخره یکی پیدا می شه که یه چیزی اختراع کنه و برگرده!

اما من یه فرضیه دیگه دارم که چرا کسی تا به حال برنگشته!! داستان از اونجایی شروع می شه که می گن یونیورس شده مولتی ورس!

اینطور که من فهمیدم یعنی تو یه نقطه یه سوراخی باز می شه و هی یکی، یا یه چیزی، یا ختی خودش هی توش فوت میکنه تا اونورش مثل یه بادکنک بزرگ شه و بزرگ شه و اون موقع که دیگه زورش نمی رسه بیشتر فوت کنه همه بادهای بادکنک جمع می شن و بر می گردن  تو شکمش و این بار مثل اینه که این وری فوت میکن و فوت میکن. خلاصه اون ور خسته شه این ور فوت میکنه و این ور خسته شه اون ور فوت می کنه. اینجوری یه یونیورس میمیره و یکی دیگه بدنیا می آد. اینو می شه تصورش کرد هرچند که میگن خیلی طول می کشه تا یه یونیورس از فوت کردن خسته شه! اون قدر زیاد که تصور کردنش هم سخته. شاید اگه فلسفه نباشه حتی محاسبه کردنش هم سخت می شه. ولی برای تصورش پارامتر زمان رو حذف کردم تا ممکن بشه.

راستش هر چی فکر کردم که اگه بخواهم یه فیلمی بسازیم که توش نشون بدم یه چند صد هزار سال دیگه، اگه دنیا با همین سرعت پیشرفت کنه، چه شکلی می شه عقلم به جایی نرسید. یعنی حتی تصورش هم برام ممکن نبود. هر چی بذهنم رسید ته اش بر می گشت به همین چند ده یا صد سال و دیگه آخرش چند هزار سال دیگه. دیگه اونجایی که دنیای آدمها ته مدرنیزه می شن و کلون سازی و سفر به سیاره های دیگه کار روزمره! ولی چند صد هزار سال دیگه خیلی دور از ذهن به نظر می رسه. این جا جایی که به نظرم حتی فلسفه هم کم می آره و نه تنها نمی شه تصور و محاسبه اش کرد بلکه حتی نمی شه براش فلسفه هم بافت!

اگه با خوش بینی بهش نیگاه کنی بعد از هزاره ها سعی و خطا و درس گرفتن از اشتباهات باید به دنیای های بهتر برسیم و اما مشکل اینجاست که بهتر رو چی باید تعریف کنیم. یه روز می گفتن شناخت دینی از محیط بهترین روش زندگی رو معرفی می کنه، چند تا انقلاب که شد صحبت از این بود که استقلال بهتره و بعدش اومدن گفتن برابری حرف اول و می زنه! هنوز چند سالی نگذشته بود که آزادی های فردی مهمتر و بهتر شد و  بعدش اومدن گفتن اخلاق بهتره و امروز صحبت از فردای بهتر میکنن! خلاصه  تو همین چند سالی که گذشت اونقدر خوب و خوبتر اومد و بد بدتر ها عوض شدن که آخرش معلوم نشد چی بهتره!

خوب یه راه بیشتر نمی مونه و اونم یه نیگاه صد درصد انتزاعی به آینده است که حتی تعریفشم بسپریم به آیندگان و بگیم که آره بهتر می شه بدون این که بگیم چی بهتر می شه یا چطوری بهتر می شه و یا اصلا چی از چی بهتر می شه! فقط بهتر می شه.

بعید می دونم باد این دنیا تو همین چند صد هزار سالی که من سعی میکنم در موردش صحبت کنم خالی بشه و دنیا شروع کنه به کوچیک شدن و خلاصه بخواد برگرده توی دنیای بغل دستی. فقط خواستم یه راهی پیداکنم و مثالی زده باشم که بگم چند هزار سال دیگه اونقدر از ذهن من و تو دوره که فکر کردن به چند میلیون و یا بیلیون سال دیگه و یا موقعی که دنیا دوباره می خواد جای خودشو با دنیای مادرش عوض کنه تقریبا غیر ممکنه. 

من اگه فیلم بسارم دیگه نمی رم دنبال ساختن یه سری سفینه فضایی که می تونن بین سیاره هها حرکت کنند و یا از این ور جهان به اون ور جهان جامپ کنن! وقتشه به ساختن فیلم هایی رو بیاریم که آدمها توش بتوینن از یه یونیورس به یه یونیورس دیگه جامپ کنن! این آواخر هم یکی دوتا سریال دیدم که سعی میکردن نشون بدن چطور یونیورس ها با هم تالاقی میکنن و آدمها از یکی به یکی دیگه می پره اما همشون یه نقطه مهم که مربوط به رابطه زمان و یونیورس هاست دقت نکرده بودن. حتی اگه بتونیم ابزاری بسازیم که آدمها رو از یک یونیورس به یه یونیروس دیگه بفرسته نمی دونم اون آدم ها رو تو چه جور جاهایی قراره پیاده کنیم! 

کل طول دوران زندگی بشر که هیچ کل دورانی که اصلا خود زندگی بوجود اومده اونقدر در مقابل عمر یه یونیورس و در مرحله بعدی مولتی ورس کوتاهه که اگه با نگاه اماری نیگاکنیم مثل این می مونه که بگیم احتمال پیدا کردن خودمون برابر با یک تقیسیم بر یک به توان 1 با گوگل صفر جلوش درصده! این کمترین عددی که می تونم بنویسم! خوب اگه مهندس باشی یک هزارم رو می تونی تقریب صفر بزنی اما اگه ریاضی دان باشی سخته که بتونی اصلا تقریب بزنی! اما فکر نمی کنم هیچ ریاضی دانی این احتمال رو بیشتر از صفر بدونه. یه نوع حد تو بینهایته و همون صفر می شه!

خوب به همین دلیل من فکر میکنم پیدا کردن یه موجود زنده تو این مولتی ورس ها تقریبا صفره. یعنی اگه کسی بتونه حتی دستگاهی اختراع کنه که تو زمان و مکان جامپ کنه، احتمال این که بتونه مارو پیدا کنه صفر می شه. واسه همینه که کسی تا حالا به ما سر نزده.

نگو حالش خوب نیست. خوب یه فرضیه است دیگه!!! 



Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...