Skip to main content

خوشحالم که این ور دنیا بدون این که بتونم رای بدم اونقدر جو گیر می شم که مثل خیلی های دیگه می تونم دوباره خوشحال بشم، امیدوار بشم.


منم مثل همه جو انتخابات برم داشته و بعد مدتها کیبرد به دست گرفتم و دارم می نویسم!

می نویسم نه برای این که نتیجه بگیرم بلکه برای اینکه جشن بگیرم و بگم خوشحال شدم، اونم نه یکم بلکه خیلی کم! نمی دونم چطوری می شه که آدم می تونه اینقدر از بردن کسی تو انتخابات و اول شدنش با وجود این که که همیشه می گفت نمی بخشدش اینقدر خوشحا بشه. هنوز ناراحتم که چرا از گرم بودن انقلابیون سو استفاده کرد و قبل از شکستن پوستشون از سرمای بعد انقلاب همه رو دور خودش جمع کرد، تا بیان  و پایکوبی کنن و نظارت استصوابی رو تو قانون اساسی نهادینه کنن.  این زیاد مهم نیست که من درک درستی از دموکراسی ندارم و یا اونهایی که اون موقع بدون این که کله اشونو از خاک بیرون بکش، اجازه دادن تا قدرت ارتش و سپاه از کنترل ریاست جمهوری خارج بشه، از نظام های دموکراتیک هیچ شناختی نداشتن، اما این که همونهایی که فریاد می زدن جمهوری و علامت وی یا همون هفت خودمونو نه تنها به عنوان پیروزی بلکه به عنوان دمکراسی نشون می دادن، فرق هفت و هشت رو نمی دونستن و نمی دیدن که هشتشون چقدر گره نهشون خواهد بود.

اما جالبیش اینه که خوشحالم.
از این که مردم دوباره امیدوارن خوشحالم. 

از این که می بینم خیلی از این آدمها هرچند ممکنه قبولشون نداشته باشم خیلی بزرگن، اونقدر که من حتی تصورشو هم برای خودم تو آرزوهام نمی کنم. و خوشحالم از این که می بینم هنوز ایران چقدر از اون آدمهای بزرگ داره! 

خوشحالم که یه لحظه احساس کردم این همه آدم بادکنکی که چه عرض کنم بالونی ترکیدن و آدمهایی که لیاقت داشتن دارن بزرگ میشن. من همیشه مخالف سیاست های اقتصادی شیخ اصلاحات بودم اما می بینم که این آدم چقدر بزرگ شده و با یه پیام نشون میده چه کاریزمایی و بعدها می شه روش چه حسابهای که باز نکرد! می بینم اون سبز دانشستانی چه صبری داره و چه عظمتی پیدا کرده که احترام همه رو بر می انگیزه. می بینم سردار سازندگی هنوز نگران سازندگیه، بعد هزارتا بالا پایین هنوز می جنگه، نه کم می آره و نه از رو می ره. آقامون هم هرچند اشتباه می کنه اما درس می گیره و زیر زیرکی چیزها رو طوری درست میکنه که طوری که هیچ گروهی آرزوی رفتنشو نمی کنه!!! آخه تنها کسیه که تو نسته همه رو راضی نگه داره!!و اگه بره معلوم نیبست چه بر سر مملکت خواهد آمد!!! خلاصه بزرگهای تو خالی ترکیدن تا بزرگهای واقعی دیده شدن.

ریس جمهور اعتدال اونقدر بزرگ بود که تونست بفهمه ایران چی لازم داره و از فرصتهاش استفاده لازم رو ببره. ریس اجرایی اصلاحات اوقدر بزرگ بود که تونست بره پشت پرده و فیلسوف خوشنامشون رو بفرسته جلو و اسم خیلی از دشمنهای دیروز که  از دوستهای دشمنان امروز نیستن رو تو لیست بزاره که امیدشون شکوفه کنه.

هر چند این لیست، امید خیلی از اونهایی بود که دیگه نیستن و یا از فرط اجبار قهوه جای چایی می خورن و یا حکمشون قبل از موضوع اتهامشون بگوششون خورده اما خونوادهاشون اونقدر بزرگن که با این که همه عشقشونو پشت میله ها یا مرزها فریز شدن، باز میان و همصدای همه حاضرین فریاد همدلی سر می دن.

خوشحالم که این ور دنیا بدون این که بتونم رای بدم اونقدر جو گیر می شم که مثل خیلی های دیگه می تونم دوباره خوشحال بشم، امیدوار بشم.

 قبلا ها می نوشتم که امیدوار فردای بهتر ایران برای بچه هامون بشم که دیدم امروزه این جمله  کاربردشو از دست داده. دیگه بچه من هیچکدوم از این انتخابات ها رو مثل من درک نخواهد کرد و شادی و ناراحتیشو جایی نخواهد نوشت! از  ایران گفتن یکم چاشنی ملی گراییش بیشتر از ذهنیات منه و مدتهاست فکر میکنم که میهن من دنیاییه که دوتا اتاق داره و هرچند وقت یکبار به یکی از اتاقهاش سر می زنم. آرزوم دیگه حتی فردای بهتر برای ایران و یا استرالیا نیست بلکه برای همه دنیاست. جایی که داعش نباشه، جایی که ژاپنی ها نهنگ ها رو سید نکنن و درجه جرارتش روز به روز گرم نشه و از همه مهمتر یه خط هوایی مدرن داشته باشه که از یه اتاق به اتاق دیگه رو بتونم تو چند دقیقه به جای چند ساعت طی کنم.
خلاصه یا این دنیا عوض بشه و یا این که من یه لاتاری چند صد میلیونی ببرم!!!

رامین
مارس 2016

Comments

  1. فکر کنم اشتباه کرده بودم. اینبار اصلا جو گیر نشدم.

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...