Skip to main content

خاطرات یه بنده خدا


آژیر با صدای بلند به گوش می رسید مثل این که به اصرار می خواد به شنونده هاش بگه دیگه وقتشه که اون باسن مبارک رو یه تکونی بدین و بزنین بیرون. اما بچه های دفتر نه تنها نترسیده بودن و هیچ حرکتی نمی کردن که نشون از این باشه که می خوان محل و ترک کنن بلکه مثل این بود که آژیر ممتد ماشین های پلیس زیادی بلنده و مزاحم کارشون شده بود. می شد دید که چند تایی دارن زیر لبی غر میزدن. 

"اینها هم واسه زنگ هر ننمه قمری چهارتا آمبولانس و ماشین پلیس و آتیشنشانی راه می اندازن تو خیابونها و جار می زنن آهی اهالی باشیتین دور هم جمع شید یه گربه افتاده پشت یخچال!!!!" این جمله رو گفت و پاشد و رفت درو بست که صدای کمتری بگوش برسه. می شد صدای خنده بقیه رو شنید که هنوز به متلکش می خندیدن!

جو نسبت به همیشه سنگین تر بود، تازگی ها ریس یه گروه جدید و معرفی کرده بود که یکم با برو بچه قدیمی فرق می کردن. اینجا اکثر خر حمالی ها گردن چینی های زبون بسته است و هندی ها هم دوربرشون می لولن تا شاید با پاچه خواری موفق شدن یکی دوتا از کارشونو بندازن گردن اونا. اینها اولین نفرهای بودن که محل کارو ول کردن رفتن خیابون. تو شرکت ما یکی دو تایی انگلیسی-زبون هم این ور اونور پخش و پلان. معمولا از وقتی که می آن همونجان تا وقتی که از شرکت اخراج بشن و یا برن جای دیگه کار کنن. اشتباه نگیرن گفتم انگلیسی زبون که شامل استرالیایی ها و آمریکایی ها هم می شه و منظورم اهالی بریتانیای کبیر نبود!! معمولا تو هر شرکتی مثل شرکت ما یه کی دوتا انگلیسی هم پیدا می شن که مدیریت بقیه رو به عهده دارن. اصلا رو اسمشون نوشته انگلیسی و می شه خوندش سیاستمدار، زرنگ، موذی، فروشنده یعنی اگه چشم ازش ورداری یه کلاه به گشادی یه سطل آشغال می ذاره سرت و پنج برابر پولشم از جیبت در می اره!!!

صدای آژیر تموم نمی شد مثل این که واقعا خبری بود!

نوبت این بود که ريیس انگلیسیمون اتاقشو ترک کنه و جیم بشه. بعد یواش یواش بقیه شروع کردن به همه همه کردن و خلاصه همگی خارج شدن. من هنوز تو خیال و ریای خودم داشتم با این پروژه عج وجق سرو کله می زدم. که شنیدم همکارم می گه زودباش مثل این که اوضاع خیلی جدیه! لپتاپو و هارد اکسترنالمو گذاشتم تو کوله و کیف پول و موبایل از رو میز ورداشتم و بلند شدم که بیام دیدم یه پلیس ضد شورش نزدیکی های در رسیده و با دست علامت سکوت نشونو می ده. همینطور که لوازم سنگین بچه هارو ازشون می گیره و به ارامی می ذاره زمین در خروجی رو نشون می ده. جو بد رقم منو گرفته بود و احساس کردم اوندوروبرها یه سری حیون عجیب و غریب کمین کردن تا ماها رو بخورن. 

نه تنها دست و پام از کار افتاده بودن بلکه درست مثل این بود که مخمم دیگه درست کار نمی کنه و داره پرتو پلا فکر میکنه! و جالب این که همه این اتفاقها افتاده بود، اما من از جام تکون نخورده بودم. تنها سرمو برده بودم پشت مانیتور که دیده نشم.

صدای بیسم پلیسه داشت شنیده می شد که داشت یه چند تا پرت وپلا نثار بقیه می کرد. هیچی سرجاش نبود و همه چی به نظر درهم و برم می رسید. چند دقیق طول کشید تا سکوت همه جا رو گرفت. حالامی شد به راحتی صدای قدمهای یکی رو که از راهرو رد می شد رو شنید. درست مثل این که یکی بدون ترس داره پوتین هاشو میکوبه زمین و راه می ره. درها بازو بسته می شد و مشخص بود که طرف داره اتاقها رو می گرده.

تو چند ثانیه و یه هو در اتاق ما باز شد و یکی با یه پیراهن سفیدو جلیقه و هدبند مشکی اومدتو. تو یه دستش یه پرچم سیاه مچاله شده بود و تو یه دست دیگه اش یه کلت گرفته بود. به نظرم رسید که اسلحه اش درست و حسابی باشه، حداقلش از این اسباب بازی های ۲۵ میلیمتری نیست! یارو دقیقا مثل این مذهبی های تند رو داعشی لباس پوشیده بود پرچم سیاهشم می گفت که داعشی ها سیدنی رو گرفتن.

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیشتر تو صندلیم مچاله بشم و پشت مانیتور قایم بشم. خوبیش این بود که پلیس دم در باهاش قاطی کرد اما تقریبا هر دوشون از دو طرف مخالف فرار کردن. یه نفس راحت کشیدم و برای اولین بار از خودم پرسیدم که الان چیکار کنم بهتره. که جوابش مشخص بود الان باید می رفتم راهرو و سعی می کردم ببینم طرف چیکاره است. اگه گروگان گیره که بگردم ببینم یه اسلحه ای چیزی اگه روزمین افتاده وردارم برم گروگانها رو نجات بدم و یا ... که دیدم درست ترین کار اینه که برم زیر میز قایم بشم و سعی کنم حتی نفسمم در نیاد که کسی بشنویه!

مکبوکو برداشتم و رفتم زیر میز و شروع کردم به سرچ کردن. تا ببینم چی شده. بعله یارو زده بود به سرش و با گروه داعش بیعت کرده بود. معلوم بود یه چند باری هم قبلا چند تا خلافی کرده بود و به این و اون گیر داده بود. حالا بعد از این که از دست خودش خسته شده بود که هیچ غلطی نتونسته بکنه اومده بود تا تنهایی نره اون دنیا و یه چند نفری رو هم با خودش ببره!! من اینجا زیر میز داشتم مثل بید می لرزیدم و اونم داشت پرچم احمقانه داعشو که دقیقا مثل پرچم دزدهای دریایی بود که روش عربی نوشته باشن رو می لرزوند!!! 

اتاق بغل دستی یه شکلات فروشی خیلی معروف بود که معمولا ۱۰ دوازده نفری اون تو می لمبوندن و یه سه تا چهارتایی هم شکلات می فروختن و قهوه می آوردن و از این کارها. خداییش کافه با حالی بود وسط کار می چسپید بری اونجا یه هات شکلات خف بزنی تو رگو، یواشکس اون پشت یه سیگاری دود کنی. اما امروز اوضاع خیلی فرق میکرد. دو تا از مشتری ها مجبور شده بودن پرچم داعش رو بگیرن دستشون و به شیشه بچسپونن. طرف هم بقیه رو ردیف کرده بود و دست و پای چند تا رو بسته بود و تو اتاق بغلی زندونی کرده بود. هر چند یه نفری نمی تونست همه رو جمع و جور کنه و هر چند وقت یه بار یه چند نفری فرار می کردن. زمان به سختی می گذشت و شاید این ۲۴ ساعت طولانی ترین شبانه روز زندگیم بود. حتی اسم من تو لیست اعلام شده از طرف پلیس نبود و اگه به هر دلیلی به درک واصل می شدم، هیچ احد و ناثی نمی فهمید که من شهید راه حق شدم.

نمی دونم دقیقا چند ساعت گذشت، اما خیلی بود، تقریبا ۱۰ یا ۱۲ ساعتی گذشته بود که دوباره سرو صدا ها شروع شد.

بنگ بنگ

صدای دو تیر پشت سرهم رو شنیدم. پشت سرش یه چندا تیر دیگه و  و بچه ها تو راهرو داشتن می دویدن. و یه پلیس سیاهپوشم شونه اشو گرفته بود و بدون این که بفهمه داره چیکار میکنه داشت تیر شلیک می کرد. خیلی ترسیده بودم انگاری فلج شده باشم نه می تونستم از جام بلند شم و برم بیرون و نه نشستنم به صلاح بود. می تونستم حس کنم که الان پلیسه داره اون بیرون خرخر می کنه، یاد این فیلم های خارجی افتادم که الان پلیسه پا می شه و پشت دیوارها سنگر می گیره و دخل بقیه رو در می آره. اما اینطور نیشد و پلیس قصمون از جاش بلند نشد که نشد. فکر کردم شاید مرده اما یه هویی پرید تو اتاقو درو پشتش بست و به در تکیه دادو شروع کرد به لرزیدن. خاک برسر مثلا، پلیس بود و باید بقیه رو نجات می داد اما از ترسش شاشیده بود تو تنبونش!! صدای تودرتو یه چند نفری که تو اتاق بقلی ما بودن شنیده می شد که داشتن به همسایه بقلیمون فحش های هندی بلغور می کردن. می شد حس کردکه همین الانه که پیرزن بدبخت رو بکوبن زمینو از روش رد شن تا جونشونو نجات بدن. هرچند طرف خودش مقصره، اونقدر چاق و یواشه که به تنهایی می تونه راهرو رو بند بیاره تا همه پشتش نفله شن.

تنها چیزهایی که یادمه صدای جیع بنفشی بودکه نشون می داد یکی تیر خورده و آه و ناله بقیه. صدا ها درهم و ودر بودن اما همگی نشون از یه هیاهوی جدیدی رو نشون می دادن. از لای در دیده می شد که طرف پشت گروگانهاش سنگر گرفته و هی صلوت می فرسته! بی رحم تیر و شکلیک کرد و یکی از گروگانها رو جلوی بقیه کشت و کلت رو طرف خودش گرفت تا شلیک کنه اما نتونست. درست مثل این بود که اسلجه رو زمین انداخته باشه و به سمت پلیسها رفته باشه. شاید ترسیده بود می خواست خودشو تسلیم کنه و یا این که اونقدر منگ شده بود و گیج گیج این ور اونور می رفت!!

مثل این که همه منتظر یه جرقه باشن شروع کردن به جیغ و داد و صدای شلیک همینطور می اومد. اولش گروگانگیر پخش زمین شد و بعدش یک خانمی اون ور تر افتاد. معلوم بود که هردو تیر خوردن. از صدای تیرهای می شد گفت که یکی از این پلیسهای دست و پاچلفتی دستشو گذاشته رو ماشه و داره بدون هدق شلیک میکنه.


   خاطرات یه بنده خدا

روز بعد و یه گپ دوستانه با همکارن.
وقتی اومدم شرکت خودمون با بچه ها در باره اتفاقات صحبت می کردیم خیلی تعجب کردم. هیچکس یادش نبود که طرف یه ایرانی بوده و بیتشر به عنوان یه تندرو مسلمون می شناختنش و همه از دست گاورمنت ناراحت بودن که چرا با این که می دونست این یارو عقل درست حسابی نداره بازهم دست و پاشو باز گذاشته بود تا خرابکاری کنه.

شنیده های از دیروز:
هابیل قابیل رو کشت، نوح خدمت پسرش رسید و ابراهیم رفت برای پسرش. موسی تو خیابون یه چند نفری رو کشت. هواداران عیسی هزارن سال فرون وسطی به اسم مسیح مردمو تیکه تیکه کردن و اعراب جا پای مغولها نصف دنیا رو قتل و غام کردن.

روزها بعد و رسانه ها:
کلی خبرها گفتن و روزنامه ها نوشتن اما هیش کی نفهمید اون تو چه خبر بود! و واسه چی پلیس حاضر شد جون این همه آدمو به خطر بندازه تا طرف رو بکشه یا اصلا حرف حسابش چی بود. اما مشخصا طرف یه دیونه روانی بود که متاسفانهمثل من ایرانی هم بود. هر چند که سالهای خیلی دور فرار کرده بود و به اینجا پناهنده ش. حتی ایران هم اعلام کرده بود که تو ایران چند تا جرم داشته و تحت تعقیبه و بارها درخواست عودتشو داده بود اما استرالیایی ها فکر میکردن طرف پناهنده سیاسیه مذهبیه. 

احتمالا قرن ها بعد تیتر خبر:
تندرو مذهبی در گروگانگیری امروز باعث کشته شدن صدا نفر شد. مردم به شدت از این که این تروریست به اسلحه های نظامی دسترسی داشته گلگی دارند.








Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...