Skip to main content

به یاد پناهی



به یاد پناهی
توي اون شب زمستون
وقتي كه بارون مي اومد
چيكه چيكه مي چكيد
آب بارون تو ناودون روهمون کاشی لب پر
از همون حوض شکسته
میون باغچه ای از گلهای پرپر
مثل یک یه تنهای خسته
همسایمون  نشسته تا روز بشه دوباره
با خورشید طلایی یه آسمون ابی

وقتي بارون مي اومد
جاي خوشحالي دلم مي گرفت
مثل اون خورشید تنها
که شده زندونی  ابر سیاه

نكنه ابر سياه مي خواد بباره
بارونش  مي خواد برونه
خونه شو از تو این کوچه خلوت
دلشو از توی اون لونه غمگین


نکنه ابر سیاه می خواد دوباره
جای پنجره ش بشینه
شبشو ازش بگیره تا نتونه بشمره ستاره رو
مثل همسايه ديوار به ديوار
كه خونه اش سقفي نداشت
تو لونه اشون رنگی نداشت
حتی براش شبنم صبح کابوس بود

همسایمون رفته بودش
پیدا کنه یه جایی تا ببینه یه روزی
خورشید می شه طلایی آسمونش چه ابی

بال زدم پريدم آهو شدم جهيدم
مار شدم خزيدم    
اسب شدم رميدم شير شدم نعره زدم
يوز شدم دويدم
جنگل به جنگل کوه به کوه
دریا به دریا دشت به دشت

از همه جا گذشتم
تا آسمونو دیدم از آسمونو پرسیدم
همسایه رو ندیدی

آسمون می بارید آسمون می نالید
خورشیدخانم نشسته
با آسمون می گریید

بارون بارون بارون بارون  بارون بارون بارون
ببار بارون
بارون بیا بارون بیا بارون بیا بارون بیا
می خوام که ابرت تموم شه
می خوام ستارهشو ببینم
دادم بزنم برگرده  همسایمون دوباره
می خوام یادش نمونه
چه شبهایی توتنهایی نشسته و کشیده
یه خورشید طلایی چه آسمون ابی
بارون بارون بارون بارون  بارون بارون بارون
ببار بارون
بارون بیا بارون بیا بارون بیا بارون بیا
بارون بارون بارون بارون  بارون بارون بارون
ببار بارون
بارون بیا بارون بیا بارون بیا بارون بیا

یه قطعه به سبک خودم! بعیده کسی به جز خودم بتونه با گیتار بخوندش!!!
حس خیلی عجیبی داشتم وقتی این آهنگو می ساختم. آخه یاد اون روزهایی افتادم که تو یوسف اباد تو خونه ی سمت چپ خونمون پناهی روزهای آخر عمرشو سپری کرد و در نهایت تو بی کسی اوردوز کرده بود. جسدش بعد از ۱۰ روز تو اتاق پشت دیوار اتاق خواب ما پیداشد. روزهای بدی براش بود، دیگه مجوزی برای کار و نشر بهش نمی دادن!
اما شعراش برای همیشه موندن:

" مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
مگسی را کشتم ...!

حسین پناهی

رامین ۷ آگوست ۲۰۱۴

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...