Skip to main content

به زودی باید جای بلیط آدم بزرگها، بلیط خونواده بگیریم!!!



یکی بود و یکی نبود!

 اون ور دنیا ما فقط دو نفر بودیم. و مثل همه خونه های دونفره دیگه، صبح ها با هم صبحونه می خوردیم، سر کار می رفتیم و کار می کردیم، شب ها فیلم و سریال نیگاه میکردیم و می خوابیدیم!!
دقیقا مثل همه دونفره های دیگه که آخر هفته ها به یه باری، یه رستورانی سر می زدیم و گاهی اوقات دوتا بلیط می گرفتیم و می رفتیم دورتر ها تا روزمرگی رو تکرار کنیم. 
سرگرمی هامون دونفره بود، وظایفمون و تنبلی هامون هم دونفره بود و حتی نگرانی هامون هم دونفره بود.
هر چند خوشی تقسیم کردن روزهارو با فامیل های دور و نزدیک و رفیق و نارفیق رو از دست نمی دادیم اما معنی شادی رو تو برق چشمهای هم می دیدیم. 

تا یه روز تابستونی که لک لک ها داشتن از بالای بومهای خونه های سیدنی پرواز می کردن یکیشون پیغومی آورد که به زودی قراره همه چی تغییر کنه!! منتظر باشین که بزودی شبها نباید بخوابید و روزها هم جای دونفر فقط باید به یه نفر فکر کنید! به این زودی ها از مسافرت و تفریح خبری نیست و باید چند مدتی جای سه نفر کارکنین و جای نصف نفر استراحت!!!

همراهش یه نصفه مهمون بود که قرار بود همه تعریف ها رو عوض کنه! شاید روزمرگی داشت تنبیه مون می کرد که چرا قدر خوشی هامونو ندونستیم و شاید هم پاداشی بود که آسمون و زمین می خواست به این دو نفر خوشحال بده و خوشحال ترشون بکنه!

خلاصه این نصف مهمون همه چی رو تحت تاثیر قرار داده و حتی صحبت های سر میز صبحونه دیگه به من و تو ربط نداشت و همش اون بود محور صحبت شده بود! دختری یا پسر؟ چند هفته ات شده و قدت چند سانتیمتره؟ حتی اگه می خواستی از خودت صحبت کنی باز به اون مربوط می شد!!! چی بخورم پف نکنم؟ چه جوری مرخصی بگیرم؟ کدوم بیمارستان برم؟
تنها حرف ها نبود که تغییر می کرد، فکر هامون هم باید خودشو با شرایط جدید وقف می داد. بعد از این جای چایی و قهوه، آب زیپو می خورد و جای فیفتی شیدز، کتاب چه کارهای بکنیم وقتی منتظریم رو می خوند!!!

خلاصه یه لک لکی اومده بود که همه چی رو الکی الکی ریخت بود به هم!! مثل این می موند که یه پازل بینهایت بزرگ رو که تا دیروز و پس از سالها تلاش تا نزدیک های تموم شدنش جلو برده بودی، رو یهو برای کشیدن یه طرح قشنگ تر بهم ریخته بودیش و وسط میلیون ها قطعه هاج و واج نشسته بودی و نیگاه میکردی، تصور میکردی و سعی می کردی خودتو راضی کنی که اگه بشه، عجب پازلی می شه!!! و قشنگیش به اینه که دوباره شروع میکنی و با لذت تمام قطعه ها رو بهم چفت می کنی و با از همون اول فقط با تصور یه تابلوی تموم شده عشق دنیا رو میکنی. و جالبتر اینه که هر کی هم بهت می رسه شروع می کنه به تبریک گفتن و تو هم توهم برت می داره که آره چه بابایی شدیم و چه مامانی. 

خلاصه لک لک قصه ها اومد و جمع دونفریمونو دوباره از اول تعریف کرد! آره ما خونواده شده بودیم! 







Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...