Skip to main content

Posts

Showing posts from 2014

لحظه هایی که داشت مثل سیمهای گیتارم خاک می گرفت.

اون شب سرد بود، خیلی، اونقدر که حتی کلاغهای خیابون هم رغبت نمی کردن بیان بیرون. بوی نم همراه با فضای مه الودی که از به هم پیوستن چراغهای خیابون روبروی خونمون بوجود اومده بود، ذهن رو به سمت گذشته های دور می برد که می شد یه استکان کمر باریک رو پر از عرق سگی کنی و با ته لیوان رفیقت سلامتی کنون یه جرعه بالا بکشی و بگی مزه  لوطی خاکه! اما تو یه لحظه و با یه چشم بهم زدن همهشون از تو ذهن پاک می شن و جاشونو به یه میز درهم و برهمی می دن که روش یه پرینتر رنگی و یه مانیتور 24 اینچی نشسته که هفته ها منتظره تا لپتاپی رو بهش وصل کنم، که این روزها از تنبلی وقتی که از شرکت بر می گردم حتی از کوله هم درش نمی آرم. یک بطری پلاستیکی از این آبهای رنگی که این روزها مد شده کنار دو بطر شراب قرمزی که یکیش خالیه و  نصفه پر اون یکی داره به سردرد دیشب تا صبح من که همراه با رویاهای بی سرو تهی که نیمچه یه کابوس احمقانه بودن، می خنده. خنده دار تر از همه لیوان چایی شیشیه ایی که بین بطرها جاخوش کرده اما حتی یادم نمی آد کی خوردمش. پشت میز چسبیده به دیوار برد سفیدی که همیشه و همه جا همراهم بود و آیینه از خ...

خانواده شدیم و اولین نامه رو براش می نویسم.

حنا دیدنت برای اولین بار حس خیلی قشنگی بود. فردا دوماهه خواهی شد و وقتی به عقب بر می گردم و نیگاه می کنم تو این دو ماه به جز تو، یا برای تو چیز دیگه ای نمی بینم. هنوز درست هضم نکردم که چی شد و کجاییم. اومدنت اونقدر لذت بخش و شیرین بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکردم. درست مثل این که اونقدر مست باشم که بیخیال هر فکر دیگه ای تو این دنیا بشم. شایدم اونقدر مشغولمون کردی که از دنیا غافل شدیم! تقریبا می تونم بگم که چیزی ازش یادم نمونده اما ملموس ترین لحظه هاشو می تونم تو این چند مورد خلاصه کنم. وقتی شب بیدار می شم تا نپیتو عوض کنم، خوابم نمی آد و احساس بدی ندارم! وقتی بغلت میکنم به اندازه یه میشن تو کال او دیوتی حال می کنم. یا حتی می تونم با لذت دیدن اپیزوده چنگ تو دیوارهای گیم او ترون مقایسه اش کنم. وقتی دل درد می گیری همونقدر ناراحت می شم که بعد از نصف روز کد زدن، وقتی سیستمم هنگ می کنه و همه کارام می پره، یادم می افته که بک آپ نگرفتم! یکم بیشتر از این خونه که توش نشستیم برام خرج داری. شاید گرون ترین سرمایه گذاریی هستی که تا حالا کردم :)  وقتی چشامو می بندم دیگه نمی تونم رو...

زیبا آن که بد کردیم و فراموش کردند و غمگین آن که از جان و دل همراه شدیم و فراموش کردن.

زیبایی روزگار  در فراموش کردن درد سنگهاییست که از سر مستی سویش نشانه رفتیم، و چه خوب که غریبه ها فراموش کارند! اما چه غمناک که قفل بسیار کوچکی، شادمانی را زنجیر کرده است تا ما را به دوردست ها فراری ندهد!. و هستند نزدیکانی که ناله هایش را نمی شنوند!! از نوشته های قدیم که دوباره به دلم نشست. 5 نوامبر 2014

به یاد پناهی

به یاد پناهی توي اون شب زمستون وقتي كه بارون مي اومد چيكه چيكه مي چكيد آب بارون تو ناودون روهمون کاشی لب پر از همون حوض شکسته میون باغچه ای از گلهای پرپر مثل یک یه تنهای خسته همسایمون  نشسته تا روز بشه دوباره با خورشید طلایی یه آسمون ابی وقتي بارون مي اومد جاي خوشحالي دلم مي گرفت مثل اون خورشید تنها که شده زندونی  ابر سیاه نكنه ابر سياه مي خواد بباره بارونش  مي خواد برونه خونه شو از تو این کوچه خلوت دلشو از توی اون لونه غمگین نکنه ابر سیاه می خواد دوباره جای پنجره ش بشینه شبشو ازش بگیره تا نتونه بشمره ستاره رو مثل همسايه ديوار به ديوار كه خونه اش سقفي نداشت تو لونه اشون رنگی نداشت حتی براش شبنم صبح کابوس بود همسایمون رفته بودش پیدا کنه یه جایی تا ببینه یه روزی خورشید می شه طلایی آسمونش چه ابی بال زدم پريدم آهو شدم جهيدم مار شدم خزيدم     اسب شدم رميدم شير شدم نعره زدم يوز شدم دويدم جنگل به جنگل کوه به کوه دریا به دریا دشت به دشت از همه جا ...

هممون اشتباه می کنیم! تنها نباید قسمت غمگينشو ببینیم، سطر سطرش پر از زیبایی ه

یکی بود و یکی نبود تو این دنیای بزرگ که حتی بزرگهای مثل پناهی هم از فرط تزریق و تنهایی دق مرگ می شدن یه جغد پیری شبها رو همون شاخه همیشگی می نشست و واسه خودش قصه می گفت، چقدر غمگین بود که باید شب رو مثل همیشه تنهایی سر می رکرد! یکی بود و یکی نبود توی این جنگل بزرگ که حتی همه حیونها شبها می خوابیدن یه کرم شب تابی رو همون ساقه همیشگیش می نشست و به دورترین نقطه ساقه خیره می شد و برای دل خودش نقاشی می کشید، چقدر غمگین بود که فردا باید تو پیله خودش می خوابید! یه برگ بزرگ و سبز که هم خوشمزه بود و هم خوش رنگ، یه ساقه پر پیچ و تاب که آخرش خیلی دور بود. خیلی دور! یه  قاصدکی تنها که تو نقاشیش رقص کنان دور می شد، اما چقدر غمگین بود که باد جای دیگری میبردش! باد عزیزم خواهشن ۵ درجه به راست نه این وری نه، این که چپه، خوب اشکالی نداره همین وری که تو می گی می ریم. باد هم زیر بالشو می گرفت و هر طرف که دلش می خواست می برد می چرخید و می خندید. اما می شد زوزه های ته دلشو شنید! می شد غر غر هاشو شنید و حس کرد که چقدر غمگین بود که این دوستش هم مثل همه دوستان دیگه اش بزودی تنهاش می گذاشتن! چقدراین کوهها س...

امروز روز تولد توست

امروز روز تولد توست و من بیشتر از همیشه می دانم که آمده ای تا لحظه هایم را زیباتر رنگ کنی                         تولدت مبارک

به زودی باید جای بلیط آدم بزرگها، بلیط خونواده بگیریم!!!

یکی بود و یکی نبود!  اون ور دنیا ما فقط دو نفر بودیم. و مثل همه خونه های دونفره دیگه، صبح ها با هم صبحونه می خوردیم، سر کار می رفتیم و کار می کردیم، شب ها فیلم و سریال نیگاه میکردیم و می خوابیدیم!! دقیقا مثل همه دونفره های دیگه که آخر هفته ها به یه باری، یه رستورانی سر می زدیم و گاهی اوقات دوتا بلیط می گرفتیم و می رفتیم دورتر ها تا روزمرگی رو تکرار کنیم.  سرگرمی هامون دونفره بود، وظایفمون و تنبلی هامون هم دونفره بود و حتی نگرانی هامون هم دونفره بود. هر چند خوشی تقسیم کردن روزهارو با فامیل های دور و نزدیک و رفیق و نارفیق رو از دست نمی دادیم اما معنی شادی رو تو برق چشمهای هم می دیدیم.  تا یه روز تابستونی که لک لک ها داشتن از بالای بومهای خونه های سیدنی پرواز می کردن یکیشون پیغومی آورد که به زودی قراره همه چی تغییر کنه!! منتظر باشین که بزودی شبها نباید بخوابید و روزها هم جای دونفر فقط باید به یه نفر فکر کنید! به این زودی ها از مسافرت و تفریح خبری نیست و باید چند مدتی جای سه نفر کارکنین و جای نصف نفر استراحت!!! همراهش یه نصفه مهمون بود که قرار بود همه تعریف ها رو...