اون شب سرد بود، خیلی، اونقدر که حتی کلاغهای خیابون هم رغبت نمی کردن بیان بیرون. بوی نم همراه با فضای مه الودی که از به هم پیوستن چراغهای خیابون روبروی خونمون بوجود اومده بود، ذهن رو به سمت گذشته های دور می برد که می شد یه استکان کمر باریک رو پر از عرق سگی کنی و با ته لیوان رفیقت سلامتی کنون یه جرعه بالا بکشی و بگی مزه لوطی خاکه! اما تو یه لحظه و با یه چشم بهم زدن همهشون از تو ذهن پاک می شن و جاشونو به یه میز درهم و برهمی می دن که روش یه پرینتر رنگی و یه مانیتور 24 اینچی نشسته که هفته ها منتظره تا لپتاپی رو بهش وصل کنم، که این روزها از تنبلی وقتی که از شرکت بر می گردم حتی از کوله هم درش نمی آرم. یک بطری پلاستیکی از این آبهای رنگی که این روزها مد شده کنار دو بطر شراب قرمزی که یکیش خالیه و نصفه پر اون یکی داره به سردرد دیشب تا صبح من که همراه با رویاهای بی سرو تهی که نیمچه یه کابوس احمقانه بودن، می خنده. خنده دار تر از همه لیوان چایی شیشیه ایی که بین بطرها جاخوش کرده اما حتی یادم نمی آد کی خوردمش. پشت میز چسبیده به دیوار برد سفیدی که همیشه و همه جا همراهم بود و آیینه از خ...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...