Skip to main content

پیغمبر ها هم حرف هایی می زنن که دانشمند ها می خوان بگن


امروز داشتم فکر می کردم که چرا زمین باید گرد باشه؟ چرا کله های ما مکعبی نیستن و یا سکه ها رو گرد می سازن. به این نتیجه رسیدم که خودشون دلیل گرد بودنشونه. نه اینجوری نیگاه نکنین خوب اینجور فکرها فقط می تونه تو کله های گردی مثل کله من تراوش کنه و دلیلشم اونه که تو اینجور کله هاست که فکرها مجبور رو دیواره هاش سر بخورن بریزن پایین. بگذریم ...
راستش یه بار دیگه می خوام در باره اون داستان همیشیگی بنویسم. چند وقت پیش بود یه فیلم دیدم به اسم هایپر کیوب ی همون مکعب چهار بعدی... سعی کرده بود نشون بده که اگه یه بعد بالاتر نشسته بودیم ولی امکاناتمون در حد یه مکعب کوچولو بود دنیا رو چه جوری می دیدیم. ایده اشو دوست داشتم هرچند تفکرشو دوست نداشتم چون نه اونقدر اخلاقی بود که اونقدر به کشتن فکر نکنه و نه اونقدر فلسفی بود که سعی کنه دنیا رو بزرگتر از اونی که هست ببینه. خیلی کوچولو فکر می کرد و آدمهایی مثل من از فشاری که هوای تو این مکعب بهشون می آورد رو اذیت می کرد و حتی بعضی موقع ها حس می کردم دارم بالا می آرم. دنیای اونیه مکعب ساده بود اما دنیای من یه گردی بزرگ بدون هیچ گونه مرزیه. می دونی فرقش چیه اینه که اون می تونه دنیاشو بکشه و فیلم بگیره و نشون بده اما من حتی درست نمی تونم با کلمات تعریفشون کنم و خودم بارها سعی می کنم تا از اون رسمش کنم. می ترسم مستقیم توضیح بدم که مبادا اونی که می خوام بگم نباشه و ترجیح می دم از قدرت زبان فارسی و کنایه گوی هاش استفاده کنم تا خواننده ها رو به دنیام نزدیک کنم هر چند اجازه نمی دم کسی واردش بشه، حتی خودم هم نتونستم واردش بشم اما مطمئنم پشت این دری که هنوز نتونستم پشتشو ببینم یه چیزهای هست که می شه دیدش و لمسش کرد به همین روشنی همین دنیای فیزیکی خودمون. سند هم دارم نصف خوابهایی که میبینم تو همین دنیا اتفاق می افتن و بیشتر رویاهام هم همینطور. چون هنوز نمی تونم دنیای دیگه ای رو تجسم کنم چون اگه بتونم تجسم کنم خوب می شه یه قسمت از همین دنیا. شاید دو روزی فکر واسم ایجاد کنه اما بعدش می بینم که زیاد هم پیچیده نیست همونه که همه می گن و من چیزی بیشتر نمی گم تنها بلد نیستم ساده بیانش کنم.
این بار از بالا می خوام به جریان نیگاه کنم:
خدا وجود داره دلیلشم اینه که من دوست دارم خدا وجود داشته باشه همین دلیل کافیه نمی خواد به علت و معلول و هزارتا حرف دیگه که می شه به راحتی نقضشون کرد فکر کنین. یه بهتره برای این که زیاد درگیر نشین و برای خودم دشمن نسازم بگم حس می کنم خدا وجود داره پس کافیه تا دنبال دلیل دیگه ای نگردم. اگه کله تو هم گرده و به هر دلیلی داری این متن رو می خونی باید بگم اگه به این جمله من نمی تونی باور داشته باشی بهتره که بری تو آرشیو نوشته ها یه چند تا متن پیدا کنی که یه جوری مجبورت کنه قبولش کنی و اگه موفق نشده و یا حوصله اشو هم نداشتی کلا بیخیال بقیه اش شو که خیلی سرکاری بزرگی می شه.


خوب برای وجود چی لازمه ؟ حرکت خوب چه جور چیزی می تونه هم ناشی از نیاز نباشه و هم یه جور حرکت باشه؟ خوب قبل از این ه جواب این سئوال رو بدم باید بگم که چرا اصلا باید یه چیزی که وجود داره حرکت کنه؟ خوب اگه حرکت نکنه چیکار می تونه بکنه؟ من نمی فهممش یعنی به نظرم اگه چیزی نتونه حرکت کنه یعنی وجود نداره. مثلا گه یه چیزی داشته باشیم که نتونه هدف برای خودش تعریف کنه خوب جایی نداره بره و کاری نداره که وجود داشته باشه اما اگه به هر دلیلی یه هدف تعیین بشه می شه گفت یه چیزی داره اون هدف رو دنبال می کنه و در نتیجه اونی که پشتشه حتی اگه یه توهم هم باشه وجود داره. مطمئنم از این مدل تفسیر خوشتون نمی آد چون خودم خوشم نیومد شاید بعدا عوضش کنم اما احتمالا همینجور می مونه به ندرت من بر می گردم ببینم چی نوشتم.
اگه قانع نشدین یه دلیل برای خودتن پیدا کنین که ثابت کنه وجود نیاز به حرکت داره حتی شده حرکت الکترونهای ریز سلولهاش یا توهم خیالی یه کارکتر داشتانی که حتی هنوز تموم نشده.


یه سئوال یگه به نظر شما اگه یکی همه چی رو بدونه قوی تره و یا اینکه یکی تو زمین پیدا بشه که همه مردم به دستورش خودشونو فدا کنن؟ من می گم اونی که همه چی رو بدونه می تونه اونی که یه ارتش فدایی به اندازه تموم مردمهای دنیا داره رو شکست می ده. ... ربطش اینه که اگه همین الان من می تونستم به دنیای برم که 7 تا بعد ملموس و شناخته شده و تحت کنترل داشت من خودم می شدم دلیل وجود همه چیزهای دیگه و همه چیزهای دیگه می شدن همون حرکت. بیشتر می گم اگه من می تونستم تو یه بعد بالا تر بفهمم آینده چه خبره و گذشته چی بوده خوب می تونستم همه دانش این بعد های پایین دستی رو بفهمم و فکر میکنم نتیجه این مقدار دانش همون اخلاق یا بهتر بگم معرفته یعنی هر چی من بگم می شه خوب یا هر چی من بگم می شه بد! قشنگترش اینه که چون دانش احساس رو هم کنترل می کنه پس هر چی بخوام می شه خوب و هر چی نخوام می شه بد. اینه که فلسفه که یه پله عقب تر از اخلاق نشسته می تونه دوباره بیاد جلو و بگه داری سفسطه می کنی! اما من حتی به پله های عقب تر هم اجازه خود نمایی م یدم و بهشون حق می دم و ریاضیات کلی حرف واسه گفتن داره چون عوض نمی شه. البته به فیزیکی هم که هر روز داره عوض می شه هم حق می دم دخالت کنه چون فکر میکنم دنیای ما انقدر فیزیکیه که لازم نیست فلسفه ببافیم می شه با ماشین حساب وجودشو اثبات کرد حتی اگه انیشتین و نیوتون و کوانتم دعواشون تا آخر دنیا تموم نشه و ابرریسمان و این داستانها هم نتونن پادر میونی کنن.


معلم فیزیک می گفت اگه تو همه چی رو بدونی مجبوری آخر آدم خوبه باشی ... همینه که من همیشه می گم شاید هیتلر و موسیلینی و امثال اونها خیل خوب بودن و ما نمی فهمیدیمشون حتی اونهایی هم که زیر دستشون زنده زنده کباب شدن بعد ازشون تشکر کنن. خوب هر کی بیشتر بدونه قدرتش بیشتر می شه و اگه کسی همه چی رو بدونه و از اون مهمتر یه محدودیتی مثل زمان هم خرشو نچسپیده باشه می تونه قدرتمند ترین باشه. و اینجاست که اون ضرب المثل معروف که می گن قدرت آدمها رو خراب می کنه جواب نمی ده.
زیاد دور نشدیم اره یه جایی اینجا ها بودیم یعنی من نوعی یه نمی دونم چی چی تو بعد ششم بودم که هم خوبی دنیایی که تو تعریف می شه ازش یاد برد از من بود و هم آخره قدرت بودم و کاری نبود که نتونم بکنم و در حقیقت زمان اونقدر تکرار شده بود که همه بینهایت فکر ممکن رو تموم کرده بودم خوب بعد هفتم چی می شد؟ چه جوری می شد تکرارش کرد؟ راستش جواب این قسمتشو درست نمی دونم و یا بهتر بگم  هنوز نمی تونم بگمش یا بنویسمش. باید یه زبونی بوجود بیاد که بهش حس رو با هاش منتقل کرد تا بتونم در موردش حرف بزنم. اما مهم نیست اینو می شه فهمید که اگه یه بد ششمی بخواد ترفیع پیدا کنه و بره بعد هفتم در حقیقت تکرارش و خودش یکی می شه و به همین خاطره که نمی شه به بعد هشتم فکر کرد و خوب تو بعد هفتم همه چی داره یه جور و یه شکل و با یه هدف در یه زمان و با یه وجود تکرار می شه.... ساده فکر کنین یعنی بعد هفتم چیزی یه که مفهوم تکرار رو می سازه نه خود تکرارو. در حقیقت جایی برای انتخاب وجود نداره چون انتخاب شده است اما سئوال مطرح اینه که آیا وجود داشه باشم و یا نه؟؟؟؟؟ و فکر می کنم اونی که تو بعد هفتم نشسته و به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنه و فقط دنبال یه سئواله که جوابشم الردی داده و اونم اینه که آره وجود داشته باشم. در حقیقت گرفتن یه تصمیم که لازمه اش  قدرت بی نهایت و دانش بینهایته. یعنی وجود تو اون بعد به ناچار به همین جواب ساده خلاصه می شه و پشتش دنیای به این پیچیدگی از ملائک، جن، پری، انس، دیمون، دیو و روح و عشق یگانگی و زندگی و خلاصه چیزها و حیوون ها و آدمها بوجود می آد که بتونه تعریفی بسازه به نام دانش که خودش ریشه وجود بشه. 


اینجاست که همه چی یکی می شه... تسلسل با بت پرستی و شیطان پرستی و یگانه پرستی یکی می شه و می بینیم که مسلمونها همون حرف هایی رو می زنن که کمونیست ها می گن و یا حتی یه پله اونور تر پیغمبر ها هم حرف هایی می زنن که دانشمند ها می خوان بگن. البته همه می گن تو دانشمندی اما ... بگذریم یه چیز دیگه اگه تا اینجا رو خوندی کله تو از کله من گرد تره یه پیغامی پس غامی، فحشی چیزی برام میل کن بشناسمت.



Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...