Skip to main content

تفاوت انسان و پروردگار

نقطه

امروز بر می گردیم به همون بحث قدیمی ... دقیقا یادم نمی آد چی شد که اینطوری فکر کردم و در تقابلش چی نوشتم. از طرفی تمایل ندارم ذهنیت امروزم رو با نوشته های قبلیم آلوده کنم به همین خاطر دوباره نمی خونمش.

به باور چند تا چیز می شه رسید و می شه این باور رو به دیگرون تعمیم داد.

مثلا نقطه چیه؟ هیچی یه ؟یه چیزیه؟ یا همه چیزه؟

مهم نیست خودمون تعریفش کردیم و با اون برای خودمون دهنیت ساختیم تا بتونیم باهاش چیز دیگه مثل خط رو بسازیم. و خط رو بشناسیم و بدونیم تو چه مختصاتی ازش وایستادیم. خوب اگه ما نقطه رو مبنی بر تعریف ساخته باشیم که خودمون نمی دونیم چیه، چه جوری می خواهیم خط رو تعریف کنیم که مجموعه چیزهایی که نمی دونیم وقتی کنار هم قرار بگیرن می شن یه چیز دیگه ای که نمی دونیم چیه اما بهش می گیم خط. بعد هم بریم سر سطح و حجم و زمان و ... آخرش هم خدا.

پس اولین کاری که باید بکنیم شناخت دقیق یه نقطه است. اگه بتونیم اونو خوب تعریف کنیم می تونیم دنیا و خالقمون رو بهتر از همیشه بشناسیم. اصرار می کنم بحث مربوط به شناخت نقطه است نه مربوط به تعریفش وگرنه همه تعریف نقطه رو خوب می دونن. اگه بتونی تو یه مختصات از فضا اونقدر کوچیک فکر کنی که بتونی کوچکترین فضای ممکن رو براش تصور کنی که هیچ چیز دیگه ای که می شه تصورش رو کرد تو ش جا نگیره می شی نقطه... اما این گونه تعریف ها و یا تعریفهایی که تو فیزیک و ریاضی و حتی فلسفه بهشون می رسی یه مشکل اساسی داره و اونم اینه که تعاریفشون مبتنی بر وجود، تصور و یا تخیل شکل می گیره و اساسا اگه چیزی رو نشه تصور یا تخیل کرد رو نمی شه تعریف کرد. و اگه مثلا یه روزی بگی نقطه ای که تو می گی هیچی توش نیست من توش یه ویروس جا می دم به راحتی می گه من که گفتم نقطه کوچیکتر از اونه و اگه تو بگی توش نوترون می ذارم باز هم همون جواب رو می شنوی اما اگه بگی من توش خدا می ذارم چی؟ اینجاست که می مونه چه جوابی بده ... من از لفظ خدا برای رسیدن به انتقال منظورم استفاده کردم وگرنه درستش این بود که می گفتم من تو اون نقطه یه چیزی که وجود داره ولی حجم نداره می ذارم مثلا روح، مثلا عشق و یا ... حتی تو فلسفه هم مشکل می شه براش جوابی پیدا کرد.
از اونجایی که من آدم تنبلی هستم و معمولا راه راحت تر رو انتخااب می کنم یه پیشنهاد می دم. بیایین بیخیال تعریف کردن نقطه بشیم که می شه بهش هزار تا ایراد گرفت و بتدریج تغیرش داد و در عوض بپذیریم که می شناسیمش. امیدوارم که شما هم که دارین این سطرها رو می خونین نقطه رو همونجوری بشناسینش که من می شناسم. اما اگه می خوایین نقطه خودتونو با تعریف های موجود با نقطه من تطابق بدین این متن رو ول کنین که بیشتر از این چیزی واسه گفتن نداره. اما اگه بعد از بستن چشمهاتون به مدت چند ثانیه به این نتیجه رسیدین که می دونین نقطه چیه و می شناسینش و با پوست و خونتون حسش کردین بخش بعدی رو بخونین.

خط

تو بحث قبلی مجبورتون کردم بپذیرین که نقطه رو می شناسین تا من بتونم مبتنی بر شناخت شما داستانمو ادامه بدم. مجبور شدم مرز تعریف و شناخت رو از هم جدا کنم. این کار خیلی بدیه چون دیگه هیچی رو هیچی بند نمی شه و ما مجبوریم با تعریف هامون زندگی کنیم و نه با شناخت هامون. مثلا من اگه نخواهم از تعریف استفاده کنم باید دقیقا کلمه به کلمه و مو به مو همه چیزهایی که واسه نقطه باشما توافق کردم رو اینجا برای خط هم پیش بکشم و بعدبرای سطح و ... در آخر هم برای خدا. که این حیلی مضحک می شه اگر چه واقعیت داره و به نظر من درست ترین راه ممکنه. تنها مشکلش اینه که بتونم براتون اون ... نقطه بین نقطه تا خدا رو معرفی کنم. که ارجاع تون می دم به یکی از مقاله های قبلیم یا خودندینش و یا بهتره بخونین تا بشناسینش. اما من اینجا نمی خوام این کار وبکنم و می خوام یه گریز دیگه بزنم و شما رو دوباره وادار کنم که یکم ساده تر فکر کنین و خط رو همونطوری که تعریف کردیم بشناسین یعنی وقتی نقطه ها شروع به حرکت میکنن خط رو می سازن. و اینجاست که با یک مفهوم بسیار جالب دیگه آشنامی شیم به اسم حرکت. آره باهاتون موافقم در مورد "حرکت" نزدیک ترین فاصله ممکن بین تعریف و شناخت وجود داره و تقریبا می شه گفت که اگه یه چیزی و یا حتی هیچی از یه جایی به یه جای دیگه تغییر مکان بده و منتقل بشه و یا خلاصه اش یه جایی غیب بشه و بطور متوالی تو نزدیک ترین جای ممکن ظاهر بشه می گیم حرکت اتفاق افتاده. شناخت من از حرکت تعریف های موجود رو تایید میکنه امیدوارم شما هم مثل من در این مورد مشکلی نداشته باشین هر چند جای خوبی برای بحث می تونه بوجود بیاره. خوب تعریف خط رو یکم دقیق ترش باید بکنیم. اگه یه نقطه بتونه حرکت کنه و بعد از حرکت بتونه با نقطه قبلی تماس داشته باشه می گیم یه خط بوجود آمده. وگرنه دوتا نقطه داریم که از هم جدا هستن و مفهوم خط رو نمی رسونن. سعی کردم تعریف خط رو مبتنی بر نقطه و حرکت که یکی رو قبول کردیم و دیگری رو قبول داریم شکل بدم که بتونم فاصله شناخت از تعریف رو به سمت حداقل میل بدم. خط یعنی نقطه حرکت داده شده.

سطح

اگه بتونی یه خط رو طوری حرکت بدی که بعد از هر پله (turn) هر کدومش خط قبلی رو لمس کنه می گیم یه صفحه ساختیم. حالا به این فکر کن که خط مون محدوده و نقطه متحرکمون بالاخره یه روزی به آخرش می رسه و جهت عوض می کنه همین کافیه که بهونه ای برای بوجود آمدن سطح پیدا بشه. یا یه جور دیگه اگه به سطح نیگاه کنیم می تونیم توش حرکت خط رو ببینیم. ممکنه شما بگین اگه چند تا خط رو مستقیما حرکت ندیم چی می شه خوب سطم مواج بوجود می آد که بهونه بوجود آمدن حجم است. اما تو این بخش از تعریفمون با یک مشکل دیگه روبرو می شیم و اون هم اینه که داریم از تصورات انتزاعی خودمون و یا شناختمون فاصله می گیریم و تو تعریف های موجود غرق می شیم چرا که وقتی می شه به یه تعریف از یک سطح مواج رسید که قبلش حجم رو بتونیم تعریف کنیم تا بتونیم سطح مواج رو توش جا بدیم. و این منطق ما رو می ریزه بهم و تسلسل پایه های این فرضیه رو می ریزه بهم و علتی بعد از یک دوران می شه معلول خودش و این روش غلطی برای اثبات بعضی چیزهاست هر چند که خیلی مواقع خیلی ها به خاطر فرار سر خودشون و دیگرون کلاه شرعی می ذارن.
به خاطر این که سطحی که من می شناسم سطوح پیچیده هندسی نیستند بلکه انتزاعی ترین حالت اون یعنی سطح آروم ترین دریایی که می شه دید از بینهایت تا بینهایت صاف و بدون موج و خطی که من می شناسم مرز این دریا و آسمونه. از بینهایت تا بینهایت. هر تصور دیگری اونو محدود میکنه و از واقعیتش کم میکنه. بطور مثال من یه باقچه دارم حدود 2 متر در متر. این یه سطح رو نشون می ده و اما در حقیقت من با تعریف کلمه باقچه و عدد 2 و مقیاس متر دارم بخشی از سطح رو می کنم و از بقیه اش جدا میکنم و به شما نشون می دم. اگه این این سه مولفه رو حذف کنی به همون سطح انتزاعی که می تونه سطح رو کامل کنه می رسی.

حجم

حرکت انتزاعی سطح حجم انتزاعی رو می سازه. خوب اگه این سطح انتزاعی کم پیچیده حرکت کنه چی می شه ؟ مثلا منشور ساخته می شه و یا کره و یا... که همون محدود کننده های و یا تعاریفی هستند که ما از حجم های مختلف ارائه می دیم. در حقیقت نقطه ما برای بار سوم شروع می کنه به تغییر جهت دادن و این بار از صفحه محصور کنده اش داره فرا می کنه.
می دونم دیگه حوصله اتون سر رفته حق دارین چون نیم ساعته چیزهایی می خونین که فکر میکنن از بدیهیاته. البته بعضی هاتونم که به تفکرات من نزدیک تر باشین این نوع گفتار از غرور من می بینین که دنیا رو اون طور که دوست دارم دارم به خواننده هام می شناسونم و احتمالی ثالثی رو قبول نمی کنم. من از ساده ترین و در عین حال پیچیده ترین جزء هستی شروع کردم با این که م تونستم به راحتی ازش بگذرم تایید شما رو گرفتم که بعدا منو با اون محاکمه نکنین. می خواستم به این توافق برسیم که نقطه رو می شه بویید بدون این که ما آدمها بتونیم جهت و یا حرکتش رو تشخیص بدیم و فقط وجودشو حس میکنیم و خط رو می شه شنید همونطوری که جهتشو همیشه می تونیم تشخیص بدیم و سطح رو می شه لمس کرد همونطور که بر روش راه می ریم و حجم رو می شه دید همونطور که حرکت برگها رو می بینیم. ولی فقط حس می کنیم نه بیشتر. احساس ما طوری توسعه یافته که به تدریج از حس نقطه به حس های پیچِیده تر دیگه ای مانند حجم رسیده است و به برکت همین حس ها ملموس ترین جزء هستی که همون حجمیه که می بینیمش رو حس می کنیم.

زمان

خوب طبق روال و برای درک بهتر اگه بتونیم کل حجم رو تکرار کنیم به تعریف زمان می رسیم. قبل از بسط بیشتر و جزیی تر آن باید اول ببینیم که چرا به هر یک از تعاریف بالا بعد می گوییم. اصلا بعد چی هست .و چرا مجبور به ایجاد تعریفی به نام بعد هستیم.
بعد صفر، طول، خط یا بودن: هیچ آغاز گر علم فیزیک است و نقطه انتزاعی ترین حالت نمایش آن. چرا که هم وجود دارد و هم وجود ندارد. حرکت هیچ وجود خط را می سازد و دلیل بود یا تخیل چیزی ست نه حس آن.
بعد دوم، عرض، سطج یا حس: حرکت خط سطح را می سازد و بود را به حس تبدیل میکند و می توان حرکت آن را حس کرد همانطور که می توان یک زوزه گلوله را شنید و جهت و حرکتش را حس کرد.
بعد سوم، ارتفاع، حجم یا وجود: حرکت خط حجم را می سازد و پس از این فیزیک موجودیت چیزی را تایید می کند. در این بعد نیازی نیست حرکت را تخیل، محاسبه یا احساس کنیم بلکه توانایی حسی ما آن را به ما بصورت آشکار نشان می دهد.
بعد چهارم، زمان، جهان و یا موجود: حرکت حجم زمان را می سازد. برای درک حرکت حجم یا شناخت زمان نیاز به محاسبه و یا تخیل نداریم اما آشکارا قدرت حس آن را هم نداریم و تنها احساس ما از محیط یه شناخت آن می انجامد.

تقریبا می تونیم ادعا کنیم که این بعد رو هم می شناسیم و بر اصول و مقرارات حاکم بر اون شناخت داریم و یا به زبان دیگه قوانین فیزیک برای این بعد نگاشته شده البته باید اضافه کرد متاسفانه فیزیک بیشتر از این رو نمی بینه و نمی تونه تعریف کنه.

متافیزیک

روشن تر شدن این بعد لازمه شناخت ابعاد بالاتر می باشد و شناخت این بعد نیاز به شناخت بعد های پایین تر دارد پس با نگاهی دیگر موضوع رو بررسی می کنیم. نجوم و علم کائنات و قوانین جاری انیشتینی ان یا اهرمها و چرخها و قوانین نیوتونی آن همراه با احتمال کوانتمی وجود الکترون در هسته اتم و یا حتی رشته های پیچیده ابر رسانه ها همه و همه سعی در تعریف جهان هستی دارند. همه سعی میکنند بینهایت را تعریف کنن تا با استفاده از این مفهوم جاری در کانئنات آن را تعریف و محدود کنند. بطور مثال محور طول یا ایکس از منفی بینهایت تا مثبت بینهایت تشکیل شده و اگهم این دو سر در بینهایت دورتر که حلقه محور طول ها کامل می شود به هم برسند یکی می شوند. و یا اگر سطج انتزاعی افق در بینهات دورتر همان پوسته کره و یا حجمی باشد که در حال انبساط است بینهایت ها همه جا به هم خواهند رسید. پس تصور درست از بینهایت تصور دورترین نقطه قابل خیره شدن روی ساحل دریا نیست بلکه نقطه ایست که در تخیل مان و ان سمت زمین و شاید در دریایی دیگری بهم خواهند رسید. و این فرضیه موازی بودن دنیا ها محتمل تر از همیشه و قابل اثبات خواهد بود. هر چیز نزدیک به غیر ممکن و دور از ذهن ممکن است در خلال یک محورهای مختلف زمان و با تغییر شرایط مورد نیاز به یک امر ممکن تبدیل شود حتی اگر نیاز به رسیدن به نقطه بینهات در محور زمان باشد. از آنجایی که فکر (در این بعد) شروع هر چیزی است و من می خواهم تا یک فیل را در یک فنجان جای بدهم پس در حال ساختن آغازی هستم که در بینهایت و تکمیل پیش شرط های لازم در یکی از بینهایت محور زمان ممکن یا موجود که در نقطه خواسته من با محور زمانی که من در آن نشسته ایم تلاقی می کند امر غیر ممکن فیل در فنجان به امر ممکن آن تبدیل شود. بعد زمان نه تنها جهان ما و جهان های دیگر را در خود جای می دهد بلکه تفکرها و تخیل ها را نیز با خود می کشد. اگر شما بتوانید یکی از جهان های سه بعدی موجود در این بعد را تفکیک کنید شاید به این راحتی نقطه های بینهایت آن را نبیینید مخصوصا اگر این نقطه ها در بینهایت به هم برسند اما می توانید دیروز و روزهای گذشته یا فردا و روزهای آینده را ببینید. اگر چند جهان را بردارید شاید نکات مشترک این جهان ها را هم بتوانید ببینید.

من این بعد را این گونه نام گذاری می کنم. نام گذاری بسیار ابتدایی اما پرمعنا:

بعد پنجم، متافیزیک، دنیای های موازی و یا تکرار

همانطور که می بینید بعد چهارم قابل لمس و یا حس نیست، امکان احساس آن فقط ممکن است و از آن مهم تر می توان به راحتی آن را محاسبه و تخیل کرد. برای تغییر مختصات کافی است یکی از مشخصه های آن را تغییر دهیم تا به نزدیک ترین نقطه ممکن بر روی آن برسیم. و همانطور که صفحات انتزاعی خود را ساختیم به یک درک از زمان انتزاعی برسیم که بر روی یک محور جهانی حرکن میکند و به قیامت نزدیک می شود شاید همان نقطه آغاز و یا همان بیگ بنگ معروف. اما در مورد بعد بالاتری که در مورد آن بحث می کنیم ابزار و توانایی های فیزیکی شناخته شده موجود این قدرت را نمی دهد که آن را درست بفهمیم چه رسد به این که آن را دست کاری هم بکنیم. اما نشانه ها حاکی از دست یابی افراد یا موجوداتی به آن است که حارج از حیطه شناخته شده امروزی است و یا با قدرت مرموزی پنهان نگاه داشته شده است. تصور می کنم همانقدر که برای یک کرم پرواز تصور مشکلی است برای ما هم ممکن است سفر در زمان تصور سختی باشد. اما همانطور که پرواز ممکن است و عقاب هر روز در آسمانها اوج می گیرد و هیچ گاه هم به زمین نمی خورد چندان دور از ذهن نیست که هستند آنهایی که هر روز بر ماشین زمان خود از جهانی به جهان دیگر و یا از محوری به محور دیگر می پرند. بطور مثال می توان به عارفهای که طی طریف می کنند اشار کرد یعنی این دوستان راه حلی بافته اند تا بتوانند به کمک قوانین منطبق بر مرزهای بعد پنجم به گستره ای از نیرو ها و راهکارها دست یابند که با کنترل آن بر جهان موجود خود تاثیر گذاشته و نشانه هایی از خود بجا بگذارند. در این بعد افرادی هستند که توان سفر به بعد بالاتر را دارند و یا گوشه هایی از آن را می بینند. جادوگران، غیبگویان، زارزنان، عاشقان از این دسته اند هر چند بسیاری از آنها ابزار سفر خود را نمی شناسند و عده معدودی هم که به شناختی می رسند راهی برای تعریف آن برای جامعه ندارند. اما عده ای هم که خود را در جامه دانشمندان و هنرمندان می بینند امروزه کارهایی می کنند که نه تنها تمایل به این سفر دارند بلکه در حین این آزمایش سعی میکنند ابزار خود را بهتر از همیشه شناخته و تحت کنترل خود در بیاورند. تونل شتاب دهنده پروتونها برای ایجاد تصادم تصادفی بین آنها و شبیه سازی لحظه بیگ بنگ و یا فیلم های ساخته شده وابسته به آن را موج جدیدی از این گونه افراد علاقمند به بعد پنجم باید به حساب آورد.

در این مرحله کمتر به بعد پنجم پرداختیم و برای ملموس تر شدن آن در مورد نشانه ها صحبت کردیم اما آنچه مهم است این است که بتوانیم خصوصیات اجزا تشکیل دهنده این بعد را بهتر بشناسیم. به دو دلیل این اجزاء از قدرت، تکنیک و فهم بالاتری نسبت به موجودات پایین دست خود برخوردارند همچنین به نظر می رسد در محدوده های کنترلی محکم تری هم اسیر باشند. ارواح، جنها، غولها و ... الفاظی هستند که ما چهار بعدی ها از آنها یاد می کنیم. هر کدام از ما گوشه ای از این بعد را دیده و به گفته مولانا هر کسی از ذن خود شد یار من. یکی گوش فیل و دیگری بعد پنجم را خرطوم آن می بیند. این دوستان بهتر پرواز میکنن و بهتر شنا میکنند شاید نیازی به نفس کشیدن و نور خورشید برای بقای خود ندارند اما آنچه که مشخص است مرزهای کنترل شده تری دارند تا با ما موجودات چهار بعدی مهربانانه زندگی کنند. البته بعضی مواقع از دستشون در می ره اما در مجموع برای این بعد مشکل ساز نیستند. تصور من از این مرزها، مرزهای فیزیکی و دیوارهای آهنی نیست بلکه در صورتی که از بالاتر به جهان بنگری به درکی از زیبایی این جهان می رسی که نه می توانی به خوبی های آن نه بگویی و نه می خواهی. یا به قلم دیگر اگر موجودی، برای این است که در مسیر آن شنا کنی و گرنه دلیلی برای وجود و یا بقای تو در این بعد وجود ندارد و این همان شعور است. اما این شعور ناشی از نیازها و محدودیت های وجودی شکل می گیرد. د قت کنید نمی گویم محدودیت های محیطی چرا که محدودیتهای محیطی احاطه کننده شعور بعد قبل و جهان فعلی ماست. و این شعور لازمه وجود این هاست و این مهم ترین قدرت این بعد که اختیار باشد را از او می گیرد. چرا که نمی تواند بین بد بودن و یا خوب بودن یکی را انتخاب کند و بوجود آمده تا خوب باشد.

شعور

در این بعد ما به ناچار باید بفهمیم که حرکت بعد پنجم تکامل دهنده شعور جمعی است چرا که اجزائ هوشمند مستقر در این بعد با شناخت از هر آنچه که ممکن است اتفاق بیفتد و یا هر آنچه که ضروری است موجود باشد شکل گرفته و همچنین با گذر از مرحله درک و با تجربه همه بینهایت گزینه ممکن جهان ها و واقعه های درون آنها در بینهایت نقطه ایده آل به یک مجموعه با شعور می رسند که تک تک اجزا، افراد، افلاک، ارواح، زمانها ابزار آنها هستند تا این کیهان را به ایده آل خود برسانند.

اسم انتخابی من:
بعد ششم، خواستن، کیهان و یا شعور

بحث در این باره به سادگی بحث در ابعد گذشته نیست چرا که ما در بعدی زندگی می کنیم که آن را می بینیم یعنی حس می کنیم و بعد بعد زمان را احساس می کنیم و بعدی را فقط می توانیم تخیل چرا که نشانه های آن را می بینیم اما از بعد بعد از آن هیچ نشانه ای در دست نداریم و تنها می توانیم تعقل کنیم. بعد ششم بعدی نیست که بتوان از آن صحبت کرد و یا مثالی آورد تنها استنتاج راه نزدیک شدن به ذات آن است که می تواند ذره ای کمک کند تا این بعد عظیم را درک کنیم. در این مرحله امیدی به شناخت آن ندارم ولی امیدوارم بتوانیم درک کنیم که چرا نهایت تعقل و شعور و باید ها در این فضا به بینهایت خود می رسد که خود آغازی برای تولد است. همانطور که در بینهایت محور مختلف پیشین در بینهایت یکی شدیم تا از نو آغاز کنیم این بار هم در بینهایت شعور به تولد و در مقابل هیچ به فلسفه وجود ایده آل خواهیم رسید.

در ایده آل نه غمی هست و نه خوشی، نه دردی و نه عشقی و نه خواستنی و نه داشتنی آنچه باقی می ماند شاید یک خیالی زیبا از یک رویایی ایده آل باشد و در ان اجزاء با شعور به کمال رسیده ساکنند و گزینه ای پیش رو ندارند. اگر این تصور درست باشد این همان تعریف مرگ است، همان نقطه پایان . این همان نقطه ایست که حتی دیگر دلیل هستی را در وجود آن نمی توان یافت و نقطه آغاز و آخر را در هم آمیخته و در خود هضم کرده است. پس یه جای کار می لنگه! موتور محرکه لازمه، باید حرکتی وجود داشته باشه. خوب این حرکت اگر درون خود این شعور مطلق طراحی بشه با تعریف مطلق بودن در تضاده و از طرفی این محرکه نمی تواند خارج از این شعور هم باشد چرا که تاثیر خودش را از دست می دهد پس تنها راه ممکن برای وجود این محرک جاسازی این موتور در بدنه ایست که نه می توان آن را یکپارچه با بدنه اصلی خواندش و نه آ«قدر دور که تاثیر خودش را از دست بدهد. و این خود لازمه تعریف بعدهای هفت گانه است که حتی می توان در آن فیل را در یک فنجان قرار داد. و در این ساختار می بینیم که حرکت، پویایی و توسعه در حداکثر مدل خود آنهم نه در بعد های بالاترین خود بلکه در بعدهای میانی خود در جریان است و در بعدهای بالایی با بهره گیری از آن به حداکثر زیبایی، کمال و شعور می رسند.

پروردگار

در این بعد قدرت با تکیه بر بینهایت جزء ایده آل با شعور به نهایت خود می رسد چرا که بینهایت بار شعور باید تکرار شود تا به هدفی نهایی و ایده آل در بینهایت خود تبدیل شود و در حقیقت این نقطه نقطه ایست که هماهنگ کننده شعورهای موجود در بعدهای مختلف می باشد این بعد هدفی است که الزام وجود همه است تمام حرکت ها در راستای آن شعور حرکت خواهند کرد و خود به تنهایی هیچ نیست. هدفی است که حرکت را توجیه میکند بدون آن که خود حرکتی کند و تصمیمی بر بودن همه چیز است بدون آن که خود به بودن وابسته باشد. می توانی بودنش را ببینی و یا نبودنش را استدلال کنی و یا حتی وجودش را انکار کنی چرا که هیچ نشانه ای از آن را نخواهی دید و هیچ وقت نخواهی فهمید. اما این زیباترین زیبایی اوست که نه بودنش و نه نبودنش را اثبات نمی کند و هم هست و هم نیست.
او همه چیز است بدون آنکه خود چیزی باشد و از همه ضعفها و ارزشها تشکیل شده بدون این که لطمه ای به کمال خود بزند. و این بعد را بسادگی و روشن تر از همه ابعاد می توان تعریف کرد. چرا که همه ابعاد در راستای این هدف و این کمال شکل گرفته اند و در این بعد با هم آمیخته اند تا تنها فلسفه وجودی خود را بیابند که خود به راحتی در یک تصمیم خلاصه می گردد. تصمیم به وجود که مهمترین تعریف خداوندگاری و یگانگی شرط بقای اوست.

نام گذاری من:
بعد هفتم، تصمیم، پروردگار یا یگانگی


و این چنین است که آدمی مجبور به زندگی بر روی زمین می شود تا اختیار وی کمال پروردگار را به انتها برساند و حرکت وی وجود او را معنی ببخشد. گناهانش مقیاسی برای زیبایی های او بشمار بیاید و تنها موجودی باشد که بتواند بدون دلیل تصمیمی مغایر با کمال بگیرد. فرستاده های او و نشانه های او را ببیند ولی او را انکار کند و تنها کسی باشد که می داند لازم نیست به کمال برسد تا فارغ از هر اخلاقی، هرز بروید. کافی است بپذیرد تا خسارت هرزگیش را بپردازد تا کیهان با ساز او به رقص در آید هر آنچه می داند برای بقای بعد چهارم باید خسارت ناچیزی بابت آن پرداخت کند.

و این است تفاوت انسان با تمام اجزاء و موجودات و حتی خود خداوندگار که او می تواند تصمیم بگیرد ولی برای دیگران یک بار و برای همیشه تصمیم گرفته شده است.

موشه
امروز بوی قرمه سبزی می اومد


Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...