Skip to main content

انقلاب آخر



روز اول انقلاب بود و چند نفر از خواص باید با یک کلیک کوچک به این انقلاب رای مثبت یا منفی بدن. مثل همه انقلابهای دیگه مردم تو خیابون داد می زدن و چهار نفر داشتن به انهدام ساخته های خودشون فکر می کردن. دیگه نمی شد دنیا رو کنترل کرد و مردم دانسته و ندانسته از ابزارهای موجود استفاده می کردن و هیچ کدوم از پیش گیری ها جواب نمی داد. و همه می دونستن که فردا با این وضعیت برای هیچ کسی وجود نداره و حداکثر تا چند ماه دیگه بلایی بد تر از هر جنگ جهانی که تو قصه ها می شد خوند سر زمین و آسمون می اومد.
یا باید می موندیم و می ساختیم و به آینده معلوم می نگریستیم تا شاید یه ... و یا انقلابی بکینم تا ندونیم که دیگه چی خواهد شد و ادامه بدیم و بسازیم و بسازیم و بسازیم.

اولي از دانشگاه روياهاي دور اومده بود. کارش موعظه کردنه بهش ميکن پرفسور عرفان. يادگرفته که چطوري ميشه از ديوار رد شد. يا فکر ديگرونو خوند.
و از اين مدل چرندياتي که هر چقدر هم ببینیم باز باورش نمی تونیم بکنیم. ولي جالب تر از همه نظريه سال پیشش بود که تو دنيا مثل بمب منفجر شد. اون فهميده بود که چه طوري ميشه پرسشهای فلسفی رو با معادلات پیچیده فیزیکی و ریاضی حل کنه.
سالها پيش بود که يه دانشگاه تاسيس کرده بود و با تمام فلسفه دونها و فيزيکدانها جنگيد تا تونست ثابت کنه فلسفه يه نگاهی از فيزيکه و قوانين فيزيک تو فلسفه, اخلاق, عرفان و مباحث جامع شناسي صادقه...
اون روز نمي دونست که با اين نظريه ش دار مرزهاي بين کشورها رو حذف ميکنه و حکومتها يکي پشت يکي تو يه فرایند روحي و روانی تو جامعه بين المللي دارن هضم مي شن. آدمها از نظر اون دو قسمن يکي اونهايي که دوستاشن و از نظريش براي ارتقا بشريت مي خوان استفاده کنن و دیگری اونهایی که دشمناشن که سعي کردن از اين ايده در راستاي مقاصد شخصي استفاده کنن.
با اين کشف و از همه مهمتر قوانين درونش ميشد همه چيزو حدس زد. آينده در اختيار همه بود و هيچ کس نمي تونست پشت آينده پنهان بشه حجم اطلاعات موجود و تصورات آدم که حدس می زد و قانون می چید تبدیل به ابزاری شده بود که یه عده ای بتونن با کمک تکنولوژی های موجود دنیا رو اونطور که می خوان جلو ببرن. علم جدیدی که تر کیبی از فیزیک و فلسفه بود در اختیار هر کی قرار می گرفت همه چیزو می فهمید و تازه اول نا امیدی بود. ...چون آدمها دوست نداشتن بشناسن و یاد بگیرن ... یه زمانی اگه مدرسه می رفتی و می خوندی همه بهت آفرین می گفتن اما حالا یادگرفتن دیگه اهمیت نداشت. کسی که می تونست نقش بازی کنه قیمت داشت و هر کسی که یاد می گرفت دیگه نقششو قبول نداشت و باید جاشو به یکی می داد که بتونه تو اون فضا دقیقا مثل سناریو بازی کنه تا دنیا اونطوری که نوشتن ادامه پیدا کنه.

یه دکتری از اونور آبها دقیقا از دورترین نقطه ای که میتونی تصور کنی اومده بود. آدم زیاد دوست داشتنی نبود. از وقتی اومد بود داشت یه ریز غر می زد. دکتر اینترنتی از ان آدمهایی بود که تونسته بود بدون اینکه انرژی لازم باشه, اطلاعات رو از یه جایی به یه جای دیگه ببره. کشف این دوست تونسته بود انتقال داده رو تو آسمون و زمین حتا کهکشانهای نوری اونورتر در اختیار همه قرار بده و کافی بود یه کامپیوتر کوچیک جیبی داشته باشی تا هر چی که تولید شده و تو آسمونها ول شده رو بخونی, ببینی یا بشنوی یا توش بنویسی...
دیگه هیچ کجای این دنیا سیمی پیدا نمی شد تلفن و تلگرافو تو موزه های اینترنتی می دیدی و دیگه شبکه یا کامپیوتری نبود که تو یه دیتا سنتر مرکزیت همه چی رو به عهده بگیره و فقط داده ها رو می ریختیم تو هوا و جمعشون می کردیم. نرم افزارهای متفرقه جای سیستم عامل های مختلف این اینترنت انجام وظیفه می کردن و هر لحظه به این بستر یه قدرتی اضافه یا کم می شد. داده ها دیگه نه موج بودن که با دیش از ماهواره خونده بشن و نه اشعه و نه الکتریسیته ...چیزی که همه جا بود و همه می تونستن بگیرنش حتی تو خلاء. ابر ریسمانها مفهوم واقعی خودشون تو عالم چند بعدی نشون داده بودن و ذاتی از بعد پنجم بودن و بس. بسیار ارزان حتی از هوا ارزان تر و بسیار ساده چرا که تراشه مرکزی این اینترنت مغز آدمهایی بود که بدون هدف حرکت می کردند و فیلم روزانشونو بازی می کردند.
دنیای جمعی داشت شکل می گرفت و دنیا رو یک ذات واحد داشت پیش می رفت... همه چی در دسترس بود کافی بود کدشو باز کنی همین ... مدیرهای زمینی هم که داشتن کد می ساختن نمی دونستن که کدهاشون بازیهایی برای دیگرونه و سخت مشغول بودن و هر روز بیشتر کد می کردن تا عده ای نخونن و هر روز بیشتر هک میشدن تا عده دیگه ای بخونن و همه اینها خوراک فکری این مغز بود که باید بهش خوراک داده می شد . همونطوری که گوجه فرنگی عمل می آوردن تا سر نهار سالاد داشته باشن و...

و یه چند نفری که توانشو داشتن همیشه قفل این صندوق رو با خودشون حمل می کردن و هر بار از این دنیای پهناور که فقط چند تا نابغه داشت که عمدی از دست مادر و پدرها در رفته بود یه چند تایی رو انتخاب می کردن و کلید یه تیکه هایی از این صندوقو بهش می دادن تا براشون بسازه و اختراع کنه و اکتشاف. عمر هر کدمشون به اندازه کشفشون بود. نه می دیدن نه می شنیدن و نه حس می کردن تنها آدمهایی بودن که هیچ وقت کلونی نمی شدن و برای زندگی کردن بدنیا نمی اومدن بلکه برای از بین رفتن بدنیا می اومدن, اینجوری هیچ وقت دنیا پر نمی شد. وظیفشون ساختن بود اونم نه ابزار بلکه ایده و اینطوری هر روز یه چیزهایی به این دنیا اضافه می شد که از قبل نمی شد براش تصوری داشت. دنیا پر شده بود از ایده هایی که قرار بود از یک سری اطلاعات دسته بندی شده شکل بگیرن و این آدمها گرون ترین آدمهای روی زمین بودن که خارج از تصورات به زمین شکل می دادن و بعضی مواقع ویروسهایی بودن که نمی شد حدس زد ویروسن و دنیا رو تغییر می دادن و تنها تغییراتی بودن که نمی شد از پیش برآوردی روشون داشت...
اینترنت دنیا رو تبدیل به یک مغز یکپارچه کرد بود و بدون اینکه بدونی کجایی سعی می کردن برات یه زندگی رو باز سازی کنن. می رفتی می خوردی و می دیدی و فکر می کردی ..آره حتی فکر میکردی و لی به چیزهایی که بهت گفته بودن بیشتر از اون نمی دونستی و تو خط خودت فقط فکر می کردی و فکر می کردی زندگی میکنی اخبار CNN گوش می دی و دنیا داره رو چرخاش می چرخه. واسه همه خوب بود.اگه می خواستی شاد باشی شادت می کردن, اگه دوست داشتی بدویی دونده, یا اگه بهتر تعریف کنم بهت می گفتن بدو چون بهت دویدن یاد داده بودن و یادت داده بودن که دویدن لذت بخشه ... همه کاروشونو, بارشونو و عشقشونو دوست داشتن و نمی دونستن خارج از این دنیا اونور بعدهای چهار گانه فیزیکی که می شد با دست لمسشون کرد و با چشم دید, یا احساس کرد و یا با عقل ترسیم یه دنیای دیگه ای وجود داره و میشه از اونجا دنیا رو جور دیگری باور کرد. و همش از یک شناخت کوچک شکل گرفته و قرار نیست اون شناخته بشه...

شرکت hp چند سال پیش یه پرینتر اختراع کرده بود که می تونست حجمو پرینت بگیره... اون موقع ها کسی بهش اعتنا نکرد تا اینکه مهندسی با نام مستعار مهندس پرینت با یه تلاش شبانه روزی تونست یه جوهر برای این پرینتر بسازه که که دنیا رو عوض کنه... یه نرم افزار با یه پرینتر و جوهر باهم خلق می کردن, آره می خواستی سختش کنی شلش کنی یا عایق بشه و رسانا, ریز و درشت از یک لک روی گلوبولهای خون گرفته تا بزرگترین دیوارهای مربوط به آسمان خراشها رو می شد با هاش پرینت گرفت. یه چند ماهی طول کشید تا قیمت پرینتر تجاری شد و نرم افزارهاشو نوشتن ولی بعد از اون بود که چهره دنیا عوض شد و دیگه هیچ کارخونه ای کار نمی کرد. زوجهای جوون که ازدواج می کردن جهیزه یه پرینتر می بردن تو خونه شوهر و لوازم خونشونو پرینت می گرفتن.
دانشمندها موشکهاشون پرینت می گرفتن و دکترها داروهای مریضاشونو. دیگه کارخونه های سری سازی یکی یکی داشتن تعطیل می شدن و مردم هرچی می خواستن پرینت می گرفتن تا اینکه همهمه های انقلاب شروع شد و دیگه شرکتی این پرینتر رو نساخت چرا که نرم افزارهایی تولید شده بود که روز به روز خطرناک تر از قبل می شدند و هر بچه ای تو خونش یه مسلسل می ساخت و باهاش به جنگ همسایه می رفت...

دیگه آدم ساختن شده بود نقل و نبات ... حافظه ها رو هم کپی می کردن تو یک دیسک هر وقت می مردی, با یه کارت کوچکی که حاوی مشخصات ژنتیکی هر آدمی بود دو باره باز سازیش می کردن و حافظه رو کارتو بهش منتقل می کردن.

مردن شده بود تفریح و دیگه کسی از مردن نمی ترسید. یکی برای تفریح از بالای برجهای چند صد طبقه پایین می پرید و یکی برای اینکه بتونه با اینترنت از یه شهری به شهر دیگه بره اینجا خودشو می کشت و اونجا بدنیا می اومد. تو هر خونه ای یه دستگا کلونی سازی وجود داشت و معمولا صبحها روشنش می کردن که اگر اتفاقی واسه کسی پیش بیاد کلونی بتونه خود به خود باز سازیش کنه. نهایتش از دست دادن چند ثانیه از زندگی قبلی بود. دیگه هیچوقت پیر نمی شدی چون که تو هر سنی که می خواستی کلونیتو می ساختی و بدنیا می اومدی و هیچی به هیچی ...اگه سرما می خوردی از قرص خوردن راحت تر این بود که یه کلونی تمییز از خودت بسازی. دستگاه کلونی ساز خونگی ساخته دکتر کلونی بود که دنیا منتظر تصمیمش بود.

دنیا در کمتر از 10 سال به آخر خودش نزیک می شد. نیروی انتظامی مفهوم خودشو از دست داده بود و سیاستمداران با بازیگران فیلمها جاشونو عوض کرده بودن و قانون گذار ها با نرم افزار نویسها. قانون شالوده همه چیز تبدیل به یک نظر سنجی عمومی در اینترنت شده بود و جمهوری در سطح کلان دنیا رو گرفت بود. و لی این جمهوری به سوی نابودی خودش رای می داد و فریاد ایدئولوژی های مردمی رو فقط تو رمانها می شد خوند. دیگه هیچ کس از هیچی نمی ترسید و کلمه ترس رو از دایره المعارفها حذف کرده بودن.

تنها چهار نفر مونده بودن که تصمیم بگیرن آیا باید دنیا رو از اول ساخت و

دیگه تو دنیای جدید
نه خبری از فردا هست
و نه از این پرینتر عجیب و غریب
و دستگاه کلونی ساز خونگی
و نه به این راحتی بشه تو اینترنت سفر کرد...
دیگه کسی شادیهاشو نمی خواد و پول رو باید دوباره زنده کرد, چرا هر کی هر چی بخواد باید داشته باشه؟ دنیا مال اونیکه بیشتر میدونه, زورش بیشتره و....

و یا دنیارو با این تکنولوژی های نصفه نیمه اش,
با سرطان و ایدز و هزاران مرض دیگر,
با شکستها, جنگها, نامیدی ها و هزارن درد دیگرش خواست.

چند ثانیه بعد صدای رایانه به گوش می رسد:

رای گیری انجام شد و متاسفانه نتایج آرا نشان از برابری 2 به 2 آرا مثبت و منفی می دهد و طبق قانون انتخابات تعبیه شده در نرم افزار, رایانه بصورت تصادفی تصمیم خواهد گرفت.رای شما با افزایش تعداد ارا در سوی یک کفه به افزایش شانس انتخاب راندومی رایانه کمک خواهد کرد.
منتظر کامنت شما هستیم. سال دیگر در این موقع قرعه کشی انجام خواهد شد. و امیدوارم دیر نشده باشه!!


با تشکر
موشه

Comments

Popular posts from this blog

اکانت 512 داتک رو می خوام پس بدم جاش 256 پارس آنلاین بگیرم

امروز نغمه یه خاطره از آریشگاهی که رفته بود تعریف کرد اینجوری گفت: آرایشگر اول: دیدی بچه گی های بن رو از اولشم پدر سوخته بود. حیوونکی تیر خورد آرایشگر دوم: اره دیدم من از اول هم ازش خوشم نمی اومد همه که مایکل نمی شن آدم عاشقش بشه آرایشگر اول: نه بابا مایکل خیلی جوجه است، من تونی رو دوست دارم البته نقش قبلیشو الان از قیافه باریشش خوشم نمی آد. آرایشگر دوم: تونی بد نیست اما جک باور خیلی مرد تره آرایشگر سوم: شما هم خودتونو کشتید با این سریالهای آبکی خارجی هیچکدومش جومونگ نمی شن آدم احساسو تو صورتش می بینه آرایشگر دوم: بابا بیخیال تو چقدر جوادی تونی رو با جومونگ مقایسه میکنی آرایشگر سوم: می دونم شما گشنه مرده ها سریال 24 و لاست و پریزن بریک هستین اما هنوزم می گم جومونگ با حال تره. شده خودتون یه قسمتشو از دست بدین. مثل اینه که، این من بودم که دیشب قرار دوست پسرمو برای دیدن سریال جومونگ کنسل کردم. بقول خارجی ها بلا بلا بلا ... می خواستم بگم ایرانی هرچی نداشته باشن به برکت این بی کپی رایتی تمام سریال هی معروف دنیا رو شیش تا شیش تا باهم دیدن. اونم چقدر به روز. من آخرین قسمت لاست رو چند روز پیش ...

سرگذشت گوتی گوتی، ققنوس استرالیایی

از روزی که خورشید تابیدن رو شروع کرد و اولین باری که ماه شب رو روشنایی بخشید، قصه تاریکی ها آهسته آهسته به فراموشی سپرده شد. گوتی گوتی هیچ وقت فراموش نمی کرد که دنیای تاریک چقدر دلخراش و افسرده بود. حتی او که سر منشاء تمام خوبی ها و خوشی ها بود از تنهایی غمگین بود. به جز تاریکی چیزی ندیده بود و حس نکرده بود. قرنها و شایدم هزاره ها با خودش صحبت می کرد اما هیچ وقت نتونسته بود به اون دور ترها که دنیای روشنی هاست سفر کنه. حتی نمی تونست حدس بزنه نور چیه و روشنی یعنی چی! رنگ چیه و چه فرقی بین دور و دور تر وجود داره. اما می دونست و می خواست که خونه اشو، جایی که بهش تعلق داره رو،  به جز توپهای گردی که برای حس بهترخودش با تصاویر رشته کوههای سربه فلک کشیده نقش زده بود رو با چیز دیگه ای آذین کنه. چیزی که با دیدنش وجودش سرشار از عشق و لذت بشه و دلش رو پرکنه. تصمیم گرفت چیزی بسازه که با داشته هاش فرق کنه. اول مقدس ترین فضای موجود تو این گیتی رو انتخاب کرد و بعد سر منشا تمام نورهای دنیا رو توش کاشت. دلش چیزی می خواست که از تاریکی هزاران برابر بهتر باشه. اما روشنایی بیش از حد ا...

مژگان خواهری که زود رفت اما یادش موندگار شد

صبح که از خواب پاشدم، قبل از این که لیوان رو بذارم تو این نسپرسو های تقلبی قهوه درست کن  و با التماس یه قهوه آبکی بگیرم، یه نگاهی به آسمون کردم. نارنجی بود. هرچند نارنجی رنگ مورد علاقه من بود اما این بار مثل این که واقعا دنیا داشت غم گریه می گرد. آتیش سوزیهای اطراف سیدنی اونقدر به شهر نزدیک شده بودن که دودش رنگ آسمون رو عوض کرده بود . داشتم به این فکر می ک ردم که امروز وقتشه استاتوسمو (status) تو فیس بوک عوض کنم. دقیقا یادم نمیاد کی، اما نوشته بودم من نارنجی هستم و هیچ وقت احساس نکردم که لازمه تغییرش بدم. شاید به خاطر این که هنوز نارنجی رو دوست داشتم و یا این که خودم سخت تغییر می کنم ! قهوه رو برداشتم و رفتم طبق عادت نشستم پشت میزم و کامپیوترمو روشن کردم، اما شروع کردم به چک کردن ایمیل هام تو موبایل! زود بود نغمه بهم زنگ بزنه، اما خودش بود. تو دلم گفتم شاید چیزی یادش رفته بگه. اما صداش نگران بود و گفت به افشین پسرخاله ات زنگ بزن مثل این که برای مژگان، پدرام و بچه ها اتفاقی افتاده . چند دقیقه بعد داشتم تو اینترنت عکس هواپیمای تیکه تیکه شده بوئینگ ۷۵...