Skip to main content

Posts

Showing posts from April, 2008

من معلم نیستم

معلم خسته تر از همیشه تو یه کلاس سرگردون بود. خیلی سخت بود باید همه یاد می داد اونم کسایی که تا اونروز هر چی یاد گرفته بودن با چیزهایی که اون باید یاد می داد فرق می کرد. کارش خیلی سخت بود اونقدر سخت که آرزو می کرد کاش هیچ وقت معلم نشده بود. یه خط راست کشیده بود و یه دایره دورش می گفت بچه ها این دایره همون دنیای ماست و این خط راست که از دورترین جایی که می تونین تصور کنین می آد و به دورترین جایی که می تونین تصور کنین خواهد رفت من بهش میگم محور طول. فکر نکنین دنیایی که ما می شناسیم خیلی بزرگه چون این دایره هر چقدر که هم بزرگ باشه بیرونش خیلی بزرگتره فکر کن از خیلی دورتر داری نیگاش میکنی دایره رو می تونی تو دستات بگیری اما اگه بری توش هرچقدر دستات دراز باشن به ته اون خط که یه جایی داره دایره رو قطع میکنه نمی رسه. خلاصه این دایره چون تو دستاته خیلی کوچیکه اما بلند ترین دستها هم نمی تونن دو سر خط رو بگیرن پس خطها خیلی بزرگن و با همه این حرفها این خطهای بزرگ تو ی این دایره کوچیک گیر کرده. یکی پرسید معلم جون، می شه یه بار دیگه توضیح بدی؟ معلم گفت اره جونم شاید من بد گفتم یه بار دیگه توضیح می ...

گفت و گفتم

گفت : آرزوهای محال آرزوهای محال من!!! ای کاش ایران عزیزم آنقدر امن و آرم بود که هرگز حتی برای لحظه ای به مهاجرت نمی اندیشیدم. ای کاش دکتر احمدی نژاد پیش از سخن گفتن کمی قکر می کردند. ای کاش آغوش من آنقدر بزرگ بود که جایگاه امنی برای کودکان بی سرپرست کشورم می شد. ای کاش ببرها هرگز اهوها را نمی دریدند تا من هم می توانستم راز بقا ببینم. ای کاش قاصدکان پیامبر بودند. ای کاش خدا به زمین نزدیک تر بود. کودک گفتم : لحظه ای رعد پس آن آه برق می غرید و آهو هراسان بود. آسمان آبی نبود و دریا خروشان رنگ دانه های سبز خون گریه می کردن و دکتر خواب تنهایی های خود را می دید. پیاده ها می لرزیدند و و خیایانها هرز می رفتند تا جویبار می خشکید و تو تنها با یاد فردا همچنان می رفتی ... موشه