Skip to main content

Posts

Showing posts from April, 2015

خاطرات یه بنده خدا

آژیر با صدای بلند به گوش می رسید مثل این که به اصرار می خواد به شنونده هاش بگه دیگه وقتشه که اون باسن مبارک رو یه تکونی بدین و بزنین بیرون. اما بچه های دفتر نه تنها نترسیده بودن و هیچ حرکتی نمی کردن که نشون از این باشه که می خوان محل و ترک کنن بلکه مثل این بود که آژیر ممتد ماشین های پلیس زیادی بلنده و مزاحم کارشون شده بود. می شد دید که چند تایی دارن زیر لبی غر میزدن.  "اینها هم واسه زنگ هر ننمه قمری چهارتا آمبولانس و ماشین پلیس و آتیشنشانی راه می اندازن تو خیابونها و جار می زنن آهی اهالی باشیتین دور هم جمع شید یه گربه افتاده پشت یخچال!!!!" این جمله رو گفت و  پاشد و رفت درو بست که صدای کمتری بگوش برسه. می شد صدای خنده بقیه رو شنید که هنوز به متلکش می خندیدن! جو نسبت به همیشه سنگین تر بود، تازگی ها ریس یه گروه جدید و معرفی کرده بود که یکم با برو بچه قدیمی فرق می کردن. اینجا اکثر خر حمالی ها گردن چینی های زبون بسته است و هندی ها هم دوربرشون می لولن تا شاید با پاچه خواری موفق شدن یکی دوتا از کارشونو بندازن گردن اونا. اینها اولین نفرهای بودن که محل کارو ول کردن رفتن خیابون. ...