Skip to main content

Posts

Showing posts from 2015

خاطرات یه بنده خدا

آژیر با صدای بلند به گوش می رسید مثل این که به اصرار می خواد به شنونده هاش بگه دیگه وقتشه که اون باسن مبارک رو یه تکونی بدین و بزنین بیرون. اما بچه های دفتر نه تنها نترسیده بودن و هیچ حرکتی نمی کردن که نشون از این باشه که می خوان محل و ترک کنن بلکه مثل این بود که آژیر ممتد ماشین های پلیس زیادی بلنده و مزاحم کارشون شده بود. می شد دید که چند تایی دارن زیر لبی غر میزدن.  "اینها هم واسه زنگ هر ننمه قمری چهارتا آمبولانس و ماشین پلیس و آتیشنشانی راه می اندازن تو خیابونها و جار می زنن آهی اهالی باشیتین دور هم جمع شید یه گربه افتاده پشت یخچال!!!!" این جمله رو گفت و  پاشد و رفت درو بست که صدای کمتری بگوش برسه. می شد صدای خنده بقیه رو شنید که هنوز به متلکش می خندیدن! جو نسبت به همیشه سنگین تر بود، تازگی ها ریس یه گروه جدید و معرفی کرده بود که یکم با برو بچه قدیمی فرق می کردن. اینجا اکثر خر حمالی ها گردن چینی های زبون بسته است و هندی ها هم دوربرشون می لولن تا شاید با پاچه خواری موفق شدن یکی دوتا از کارشونو بندازن گردن اونا. اینها اولین نفرهای بودن که محل کارو ول کردن رفتن خیابون. ...

زندگی با صدای دلنشین مادری آغاز می شد که مثل همیشه حاضر بود ...

یکی بود و یکی نبود، توی این دنیای بزرگ که همه به دنبال کارهای خودشون بودن، دخترکی کوچک  تصمیم گرفته گرفت تا جای گرم و نرمشو ول کنه و پا به دنیای وحشت هاو دردها وخطر ها بگذاره. سعی کرد با کمک گرفتن از تک تک انگشتهای دست و پاهاش وجودشو اعلام کنه. دیگه دیوارهای دوربرش جذابیتی نداشتن. نه دیدن اشباح رنگارنگی که هر لحظه تصور یکی از دوست داشتنی ترین روزها رو براش تداعی می کرد و نه صدای توپ توپ همیشگی دیواری که همراه با پس لرزه هاش براش لالایی می خوند، زیبایی همیشگی رو داشت. دیگه گرمای دلچسب سی و هفت درجه ای تشک گرمش و تاب خوردن گهواره نرمش هم نمی تونست براش آرامش بیاره. نمی دونست، اما دلش چیز دیگه ای می خواست! هم همه های درهم و برهم دوربرش نشونه های از تکاپو و لحظه های هیجان انگیزی می داد که هرچند تصور کردنشم هم سخت بود اما خواستنی بود!  نیاز به هیجان بیشترو، تو رنگهای روشن تر و صدا های واضح تر می دید و می شنید و یه چیزی از درونش میگفت که پشت این دیوارها حتما چیزهای بیشتری برای بودن و جود داره. تخیل عبور از این دیوارها هیجان زده اش می کرد و اون روزی که برای اولین بار سعی کرد ...

بهشت پنجم

سیمین بهبهانی : وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من دوتا فنجان چای هم دفن کنند!! شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید... بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش ... همانهایی که بی اجازه واردشدند خودخواهانه قضاوت کردند بی مقدمه شکستند وبی خداحافظی رفتند! بهشت جای دیگری نيست... بهشت اول : آغوش مادریست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد بهشت دوم : دستان پدریست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد  بهشت سوم : خواهر یا برادریست که برای ندیدن اشکهایت ، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد بهشت چهارم : معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیش هم سنت شد تا یاد بگیری بهشت پنجم : آغوشی بود که هرگز در آغوشش نگرفتی بهشت ششم : دوستیست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند آری بهشت همین حوالیست ... مادرت را بنگر... پدرت را ببین ..  خواهر یا برادرت را حس کن ..  دوستت را به یاد بیاور... عشقت را از خاطرت بگذران... "نگرانم برایت" یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت...  بهشت را با همه قلبت حس کن ، همین نزدیکیست..  شاید همین الان از کنارت گذ...