Skip to main content

Posts

Showing posts from November, 2014

خانواده شدیم و اولین نامه رو براش می نویسم.

حنا دیدنت برای اولین بار حس خیلی قشنگی بود. فردا دوماهه خواهی شد و وقتی به عقب بر می گردم و نیگاه می کنم تو این دو ماه به جز تو، یا برای تو چیز دیگه ای نمی بینم. هنوز درست هضم نکردم که چی شد و کجاییم. اومدنت اونقدر لذت بخش و شیرین بود که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکردم. درست مثل این که اونقدر مست باشم که بیخیال هر فکر دیگه ای تو این دنیا بشم. شایدم اونقدر مشغولمون کردی که از دنیا غافل شدیم! تقریبا می تونم بگم که چیزی ازش یادم نمونده اما ملموس ترین لحظه هاشو می تونم تو این چند مورد خلاصه کنم. وقتی شب بیدار می شم تا نپیتو عوض کنم، خوابم نمی آد و احساس بدی ندارم! وقتی بغلت میکنم به اندازه یه میشن تو کال او دیوتی حال می کنم. یا حتی می تونم با لذت دیدن اپیزوده چنگ تو دیوارهای گیم او ترون مقایسه اش کنم. وقتی دل درد می گیری همونقدر ناراحت می شم که بعد از نصف روز کد زدن، وقتی سیستمم هنگ می کنه و همه کارام می پره، یادم می افته که بک آپ نگرفتم! یکم بیشتر از این خونه که توش نشستیم برام خرج داری. شاید گرون ترین سرمایه گذاریی هستی که تا حالا کردم :)  وقتی چشامو می بندم دیگه نمی تونم رو...

زیبا آن که بد کردیم و فراموش کردند و غمگین آن که از جان و دل همراه شدیم و فراموش کردن.

زیبایی روزگار  در فراموش کردن درد سنگهاییست که از سر مستی سویش نشانه رفتیم، و چه خوب که غریبه ها فراموش کارند! اما چه غمناک که قفل بسیار کوچکی، شادمانی را زنجیر کرده است تا ما را به دوردست ها فراری ندهد!. و هستند نزدیکانی که ناله هایش را نمی شنوند!! از نوشته های قدیم که دوباره به دلم نشست. 5 نوامبر 2014