به یاد پناهی توي اون شب زمستون وقتي كه بارون مي اومد چيكه چيكه مي چكيد آب بارون تو ناودون روهمون کاشی لب پر از همون حوض شکسته میون باغچه ای از گلهای پرپر مثل یک یه تنهای خسته همسایمون نشسته تا روز بشه دوباره با خورشید طلایی یه آسمون ابی وقتي بارون مي اومد جاي خوشحالي دلم مي گرفت مثل اون خورشید تنها که شده زندونی ابر سیاه نكنه ابر سياه مي خواد بباره بارونش مي خواد برونه خونه شو از تو این کوچه خلوت دلشو از توی اون لونه غمگین نکنه ابر سیاه می خواد دوباره جای پنجره ش بشینه شبشو ازش بگیره تا نتونه بشمره ستاره رو مثل همسايه ديوار به ديوار كه خونه اش سقفي نداشت تو لونه اشون رنگی نداشت حتی براش شبنم صبح کابوس بود همسایمون رفته بودش پیدا کنه یه جایی تا ببینه یه روزی خورشید می شه طلایی آسمونش چه ابی بال زدم پريدم آهو شدم جهيدم مار شدم خزيدم اسب شدم رميدم شير شدم نعره زدم يوز شدم دويدم جنگل به جنگل کوه به کوه دریا به دریا دشت به دشت از همه جا ...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...