Skip to main content

Posts

Showing posts from August, 2014

به یاد پناهی

به یاد پناهی توي اون شب زمستون وقتي كه بارون مي اومد چيكه چيكه مي چكيد آب بارون تو ناودون روهمون کاشی لب پر از همون حوض شکسته میون باغچه ای از گلهای پرپر مثل یک یه تنهای خسته همسایمون  نشسته تا روز بشه دوباره با خورشید طلایی یه آسمون ابی وقتي بارون مي اومد جاي خوشحالي دلم مي گرفت مثل اون خورشید تنها که شده زندونی  ابر سیاه نكنه ابر سياه مي خواد بباره بارونش  مي خواد برونه خونه شو از تو این کوچه خلوت دلشو از توی اون لونه غمگین نکنه ابر سیاه می خواد دوباره جای پنجره ش بشینه شبشو ازش بگیره تا نتونه بشمره ستاره رو مثل همسايه ديوار به ديوار كه خونه اش سقفي نداشت تو لونه اشون رنگی نداشت حتی براش شبنم صبح کابوس بود همسایمون رفته بودش پیدا کنه یه جایی تا ببینه یه روزی خورشید می شه طلایی آسمونش چه ابی بال زدم پريدم آهو شدم جهيدم مار شدم خزيدم     اسب شدم رميدم شير شدم نعره زدم يوز شدم دويدم جنگل به جنگل کوه به کوه دریا به دریا دشت به دشت از همه جا ...