روز اول انقلاب بود و چند نفر از خواص باید با یک کلیک کوچک به این انقلاب رای مثبت یا منفی بدن. مثل همه انقلابهای دیگه مردم تو خیابون داد می زدن و چهار نفر داشتن به انهدام ساخته های خودشون فکر می کردن. دیگه نمی شد دنیا رو کنترل کرد و مردم دانسته و ندانسته از ابزارهای موجود استفاده می کردن و هیچ کدوم از پیش گیری ها جواب نمی داد. و همه می دونستن که فردا با این وضعیت برای هیچ کسی وجود نداره و حداکثر تا چند ماه دیگه بلایی بد تر از هر جنگ جهانی که تو قصه ها می شد خوند سر زمین و آسمون می اومد. یا باید می موندیم و می ساختیم و به آینده معلوم می نگریستیم تا شاید یه ... و یا انقلابی بکینم تا ندونیم که دیگه چی خواهد شد و ادامه بدیم و بسازیم و بسازیم و بسازیم. اولي از دانشگاه روياهاي دور اومده بود. کارش موعظه کردنه بهش ميکن پرفسور عرفان. يادگرفته که چطوري ميشه از ديوار رد شد. يا فکر ديگرونو خوند. و از اين مدل چرندياتي که هر چقدر هم ببینیم باز باورش نمی تونیم بکنیم. ولي جالب تر از همه نظريه سال پیشش بود که تو دنيا مثل بمب منفجر شد. اون فهميده بود که چه طوري ميشه پرسشهای فلسفی رو با معادلات پیچیده فیز...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...