يكي بود و يكي نبود تو ي اين دنياي غريب يه مورچه خوشگل و ماماني پيش بابا بزرگش نشسته بود و سرتا پاگوش بود تا واسش قصه شاه پريونو بگه كه چه طوري سه تا پري كنار هم نشسته بودن هي و هي گريه مي كردن مثل ابرهاي بهار و بهارشون روز به روز مي گذشت و زمستون سخت جاش و مي گرفت و چه سخت سوزان بود و اين سوز سرد دستها رو توي جيبها منجمد كرده بود تنها اميد به همون آرش كمانگيري بود كه روزي مياد و باكمونش تيري به سوي اونور آبها پرت ميكنه و اسب سفيد شاهزاده رو به آسمونو دلتنگيهامون ميكشه تا شايد روزي اين سرو بلند عشق چهار بار بنوازه و درد رو از استخون تك تكمون به ديار بالاي نور ببره همون دياري كه پشت اون درياچه ساكت و سرد خوابيده...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...