یکی بود و یکی نبود، توی این دنیای بزرگ که همه به دنبال کارهای خودشون بودن، دخترکی کوچک تصمیم گرفته گرفت تا جای گرم و نرمشو ول کنه و پا به دنیای وحشت هاو دردها وخطر ها بگذاره. سعی کرد با کمک گرفتن از تک تک انگشتهای دست و پاهاش وجودشو اعلام کنه. دیگه دیوارهای دوربرش جذابیتی نداشتن. نه دیدن اشباح رنگارنگی که هر لحظه تصور یکی از دوست داشتنی ترین روزها رو براش تداعی می کرد و نه صدای توپ توپ همیشگی دیواری که همراه با پس لرزه هاش براش لالایی می خوند، زیبایی همیشگی رو داشت. دیگه گرمای دلچسب سی و هفت درجه ای تشک گرمش و تاب خوردن گهواره نرمش هم نمی تونست براش آرامش بیاره. نمی دونست، اما دلش چیز دیگه ای می خواست! هم همه های درهم و برهم دوربرش نشونه های از تکاپو و لحظه های هیجان انگیزی می داد که هرچند تصور کردنشم هم سخت بود اما خواستنی بود! نیاز به هیجان بیشترو، تو رنگهای روشن تر و صدا های واضح تر می دید و می شنید و یه چیزی از درونش میگفت که پشت این دیوارها حتما چیزهای بیشتری برای بودن و جود داره. تخیل عبور از این دیوارها هیجان زده اش می کرد و اون روزی که برای اولین بار سعی کرد ...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...