یکی بود و یکی نبود تو این دنیای بزرگ که حتی بزرگهای مثل پناهی هم از فرط تزریق و تنهایی دق مرگ می شدن یه جغد پیری شبها رو همون شاخه همیشگی می نشست و واسه خودش قصه می گفت، چقدر غمگین بود که باید شب رو مثل همیشه تنهایی سر می رکرد! یکی بود و یکی نبود توی این جنگل بزرگ که حتی همه حیونها شبها می خوابیدن یه کرم شب تابی رو همون ساقه همیشگیش می نشست و به دورترین نقطه ساقه خیره می شد و برای دل خودش نقاشی می کشید، چقدر غمگین بود که فردا باید تو پیله خودش می خوابید! یه برگ بزرگ و سبز که هم خوشمزه بود و هم خوش رنگ، یه ساقه پر پیچ و تاب که آخرش خیلی دور بود. خیلی دور! یه قاصدکی تنها که تو نقاشیش رقص کنان دور می شد، اما چقدر غمگین بود که باد جای دیگری میبردش! باد عزیزم خواهشن ۵ درجه به راست نه این وری نه، این که چپه، خوب اشکالی نداره همین وری که تو می گی می ریم. باد هم زیر بالشو می گرفت و هر طرف که دلش می خواست می برد می چرخید و می خندید. اما می شد زوزه های ته دلشو شنید! می شد غر غر هاشو شنید و حس کرد که چقدر غمگین بود که این دوستش هم مثل همه دوستان دیگه اش بزودی تنهاش می گذاشتن! چقدراین کوهها س...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...