برگ سبز غصه می خورد برگ زرد میر قصید دخترک خفته بود خورشید مست باران بود و ابرها وسوسه چوب جادوگری قصر رویاها در انتظار او شاد بود سوار بر اسب سفید قصه ها، می تاخت ترانه غم می سرودم اما می خندیدم ساده و خالی از همه چیز می ترسیدم، ولی راه زیبا بود مثل همیشه ایستادم او مرد جنگ بود نقاشی کردم رنگ کرد کافی بود 10 دقیقه و فقط 10 دقیقه به چشمان بسته اش هنگام خواب بنگرم تا برای همیشه حس بودنم را هدیه راهش کنم. موشه تقدیم به همسر نازنینم به خاطر این که دوست داشتنی ترین لحظات زندگی را به من هدیه کرد.
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...