دقایقی از روز را به یاد دیروز خلوت کرده بوده و خنده های ناشیانه جمع سه نفریمان در شبه جزیره پوردرویش را به بهای گناه های عامیانه مرور می کردم. نبش آن چهار راه و بالا سر دکان تابلو ساز، پس اندرونی و در انتهای اتاق بر روی گلیمی سوخته سوخته سه بی غم نشسته بود. یکی پک می زد، دیگری ساز می زد و آنیکی ناله سر می داد. می چرخاند و فقط از راست می چرخید و دم می داد و رد می کرد و می خندید. من بودم و مرد پارسایی که اکنون در بلاد خارجه و در مقر دشمن بزرگ بنشسته و هنوز به اطرافیان چشمکانی هدیه می دهد. نفر سوم پسر ابراهیم بزرگ، مهمان سفره های رنگین، یار قافله. ابراهیم زاده می خواند و عاشق بودن، بود تا باز بخواند و پارسامرد ما زندانی دیوارهای دودی و در فکر فرار به آنسوی آبها و من در فکر ساز خودم که چرا مرا نمی خواند. انتهای هر نوبت پارسا سر می جباند آخرین چیکف خود را هدیه میکرد آنوقت سرش به عرش می رفت و برمی گشت و سیاهی های گلیم یک به یک افزوده می شد. سر هر نوبت آوازه خوان ما دوباره جان می گرفت و من هر بار می مردم. هر بار که کلون در به صدا در می آمد، میهمانی تحفه ای تقدیم لیوان بالای طاقچه می کرد و یا ...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...