سلام فكر كنم يه چند ماهي ميشه هيچي ننوشتم.وقتي فكر ميكنم كه اين چند ماه چقدر سخت گذشت هوس ميكنم بي خيالش بشم و ازش هيچي نگم...فكركنم اگه بخواهم اونطور كه دوست دارم بگم كه چه ها گذشته شايد همونقدر طول بكشه ... خلاصه مي گم و سنبلش ميكنم... همه مشكلاتم مربوط به كارم مي شد. رئيسمون يه نوچه فني گرفته بود و خودش رفته بود يه جاي ديگه رياست مي كرد. اين نوچه هه هيچي حاليش نبود و از همه بد تر گير هم بود.زوركي مي خواست كار بكشه و معرفت كاري هم نداشت...خلاصه من نتونستم باهاش بسازم يه چند باري افتاديم به جون هم بد رقم ...اما چون رفتني بود هيچ وقت اخر دعوامونو نديديم تا اينكه كاسه كوزه اش و جمع كرد و رفت ابرود..... يه صندلي خالي موند يه سايه كه بغل يه صندلي خالي نشسته بود. يه روز قرار شد يكي از رفقاي ما بياد جاي ريس، فرداش يه رفيق قديمي خودش و هر روز يكي جاشو با يكي دسگه عوض كرد. يواش يواش اين سايه فكر كرد كه داره گنده مي شه و گنده ميشه...البته اونقدر مي خورد كه هر روز چند كيلويي به زنش اضافه مي شد. نمي دونم چرا هنوز ٦٠ كيلو بيشتر نداره...اما اين باد تو خالي يه روز گفت بيا يكم تو پر بشيم و او نر...
سلام اينجا اتاق شخصي منه و فقط براي دل خودم خواهم نوشت مخصوصا چيزهايي رو كه دوست دارم كسي نشنفه و نخونه ...